من - و همه - درونمان چاه داریم قله هم داریم. گاهی از قلهها بالا میرویم و شعاع خورشید را از پشت صخرهها میبینیم و گاهی غافل میشویم و در درهها سقوط میکنیم؛ همان درههای سیاه و هولناک، پر از مارها و افعیهای سمی و وحشی.
من در چاه خود افتادهام. نه نوری میبینم نه طنابی. زیر پایم نمناک و چسبناک است. گردنم را چیزی میگزد و دستهایم توان مشت شدن ندارد. این چاه غیظآلود پر شده است از کبر و خودخواهی. از بس خودم را دیدهام و خودم را پسندیدهام از خورشید حقیقت محروم شدهام. از بس به خودم اعتماد و اعتنا کردهام از طناب آسمان جدا شدهام. از بس برای بیشتر خواستنهایم وقت گذاشتهام و از بس برای انتقام گرفتنهایم تلاش کردهام قلبم را به یخبندانی از بیحسی و مردگی تبدیل کردهام.
این چاه، چاه من است؛ خود خود من. چاهی که خودم ساختهام و خودم خودم را در آن اسیر کردهام.
باید از چاه درونم بیرون بیایم. باید خودم را نجات بدهم. باید اینجا نمانم و دستگیرهای برای بالاآمدن پیدا کنم؛ اگر نه این چاه، جانم را تسخیر خواهد کرد و عقلم را خواهد ربود. قلبم را خواهد کشت و جسمم را خوراک افعیهای فراموشی و عقربهای عذاب خواهد کرد. باید از چاهم بیرون بیایم. همین حالا!