سید
سید
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

عنکبوت‌های مزاحم

محبت مقدمه شناخت است یا شناخت مقدمه محبت؟ یعنی اول باید چیزی را دوست داشته باشم و بعد برای شناخت آن تکاپو کنم و یا اول باید آن را بشناسم تا کم‌کم دوست داشته باشم؟ قاعدتا به این سؤال نمی‌توان پاسخ محکم و سرراستی داد؛ اما حدودا می‌توان گفت این هردو ریشه در دیگری دارند؛ شاید نتوان هیچکدام را به قطعیت مولد دیگری دانست.

چیز مهمی که هست این است که محبت‌ها، من را به سمت معرفت‌ها و دانایی‌ها پیش می‌برد و معرفت‌ها و شناخت‌های من محبت می‌آفریند. نتیجه دیگری که از این فرمول می‌توان گرفت آن است که در بسیاری از اوقات زندگی، محبت‌ها و یا نفرت‌های من است که راه حقیقت‌طلبی را مسدود می‌کند و اجازه نمی‌دهد به واقعیت‌ها پی ببرم؛ پس در گردابی از جهل خودخواسته و پیله‌ای از ظلم خودساخته گرفتار می‌شوم و درجا می‌زنم.

درست در نقطه مقابل، بسیاری از لحظات زندگی من است که به خاطر شبه‌علم‌های پوشالی و معرفت‌های دروغین، در دریاچه‌ای لجن‌گرفته از نفرت و دوست‌نداشتن دست‌وپا می‌زنم و خودم را از بسیاری مفاهیم، موقعیت‌ها و یا افراد محروم می‌سازم.

پس باید مدام به انباری محبت‌ها و زیرزمین معرفت‌ها سرک بکشم و قفسه‌ها را گردگیری کنم و از نو بچینم تا عنکبوت‌های مزاحم را با تارهای خاک‌گرفته حال بد‌کن‌شان پالایش کنم.

دریاچهانباریعشقنفرت
یک آدم عادی که می‌خواهد از حد معمول هم معمولی‌تر باشد؛ که بدون پرده و باآرامش حرف‌های دلش را با مخاطب ناشناس مطرح کند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید