سید
سید
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

کوچه بن‌بست

گاهی انسان‌ها در میانه دو مسیر قرار می‌گیرند؛ یا این یا آن‌که هردو مسیر هم سخت خطرناک و بی‌بنیاد است. یا به پوچی و افسردگی می‌رسند و یا مسیر باری‌به‌هرجهت و هرهری مسلکی در پیش می‌گیرند؛ هرچه پیش آید خوش آید.

آدم‌ها وقتی افسرده می‌شوند، وقتی از درون می‌شکنند، وقتی در بن‌بست‌های تاریکی از ناامیدی و ناکارآمدی گرفتار می‌شوند دیگر به درد نمی‌خورند. دیگر به‌راحتی از این لاک خودساخته منحوس بیرون نمی‌آیند چون نه انگیزه‌ای برای دور زدن و برگشتن دارند و نه اراده‌ای ته کاسه‌شان باقی مانده که آن را سر بکشند و طرحی نو در اندازند.

از دیگر سو وقتی بی‌خیال همه‌چیز می‌شوند و بدون نقشه و برنامه زندگی خود را ادامه می‌دهند. آن‌وقت خطرناک‌تر هم می‌شوند. چون دیگر هیچ پیش‌بینی درباره‌شان درست از آب درنمی‌آید. هرکاری ممکن است انجام دهند و یا هیچ کاری انجام ندهند. آنان ابن‌الوقت می‌شوند و فقط ثانیه‌های حاضر را به رسمیت می‌شناسند. نه ارزیابی درستی از گذشته‌شان دارند و نه از تقدیر و تدبیر آینده‌شان تصویری ساخته‌اند.

این دو حالت بغرنج در موطن بی‌معنایی زاده می‌شود. این دو حس ناگوار، زاده فقر معناست؛ فقری که این روزها پشت خانه خیلی از آدم‌ها کمین کرده و منتظر ورود است تا بی‌خانمان‌شان کند.

بحران معنابی معناییناامیدیافسردگیمعنادرمانی
یک آدم عادی که می‌خواهد از حد معمول هم معمولی‌تر باشد؛ که بدون پرده و باآرامش حرف‌های دلش را با مخاطب ناشناس مطرح کند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید