ما نمیدانیم اما گمان میکنیم میدانیم!
جهل در جانمان ریشه دوانده و نفهمی دست و پایمان را بسته.
در اقیانوسی از تاریکی پرسه میزنیم و هیچ فانوس چشمکزنی نمییابیم.
موجهای خروشان نادانی ما را همچون ماهیهای کوچک بیپناه بر صخرههای غضبناک میکوبد و هر صبح نعش هزاران هزار ما را بر آب گندیده رها میکند
و ما بیجانان کودن در خوشخیالی صرف، خوراک ماهیخوارهای خندان میشویم.
تا وقتی ندانیم، زندگیمان به دیناری نمیارزد
و تا زمانیکه در پندار دانایی پوچ، خود را همهفنحریف بدانیم زندگیمان جز ظلم همیشگی و حسرت دایمی به بار نمیآورد.
علم، پاسخ نادانی ما نیست؛ ما به جنس خاصی از دانایی محتاجیم؛
دوای درد ما حکمت است؛
یعنی دیدن نادیدنیها و معاینه پنهانیها.