رمان قیدار نوشته رضا امیرخانی روایتی از جوانمردی های مردی به نام قیدار در دهه پنجاه است.
روایتی جذاب از منش پهلوانی مردی که در عین داشتن قدرت و ثروت، بسیار متواضع، سخاوتمند و مهربان است. قِیدار اهل تهران است و صاحب یک گاراژ بزرگ با کلی ماشین سنگین و تعداد زیادی راننده که همه سر سفره کرم قیدار نشسته اند. کتاب ۹ فصل دارد. در هر فصل امیرخانی به بیان حکایتی از زندگی شخصیت اصلی می پردازد. این کتاب حکایت مردی است که همنشین مردانی چون تختی و هم و غمشان نوکری پای دستگاه اهل بیت علیهم السلام بوده.امیرخانی برای ترسیم فضای قبل از انقلاب از ابزارهای مختلفی استفاده کرده که بهترین آن ادبیات این رمان است. اصطلاحاتی که برای نسل سومی ها شاید مانوس نباشد.
این کتاب در سال ۱۳۹۱ توسط نشر افق منتشر گردید.
برشی از کتاب:
آدمی که می تواند برای چاقوی نامرد “بپا” بگوید، برای یک لقمه نان نمی رود دنبال دختر مردم، می آید گاراژ قیدار…گاراژ، لنگرِ کشتی شکست خورده هاست.
برشی دیگر:
قیدار بابتِ گود، به معمار دستمزد نداد و گفت گود را به عشق ساختی، من هم این فیروزه را به عشق میدهم که بیحساب شویم… معمار دوباره نگین انگشتری را که دهتای دستمزدِ گود است، بو میکشد و در جیب میگذارد.