من یک سوپری ام ؛ پالتوی مشکی می پوشم ؛ شش تیغ می کنم ؛ پشت دخل می نشینم و به دنیا به شکل آواری که بر سرم ریخته نگاه می کنم. من یک سالخورده افغانی ام کپری ساخته ام. با کباده ای مضحک بر تنم کفاشی می کنم و در یک حلبی ،چوب می سوزانم تا اخم ریش دارم گرم شود.من یک پیرمرد میوه فروشم. لبخند دارم و یادم نرفته که پنجاه سال در این منطقه از زمانی که همه زمین های اینجا زمین کشاورزی بوده اند همین طور زندگی را بی هدف در کرده ام و نگاهم هر روز نگران تر به پایان نزدیک می شود.من یک میانسال نانوایم. سنگک را به بهترین شکل ممکن می سوزانم و هنوز هم حواسم به کارخودم نیست و مدام سر و گوش می جنبانم.من یک باغبان بازنشسته ام . حالا دیگر فقط گیاهان آپارتمانی را برای دل خودم پرورش می دهم .عصایم به درد کوهنوردی نمی خورد و فقط طول پارکینگ را گز میکنم.
من یکی که یک سوپری افغانی باغبان میوه فروش مرده ای گم شده در حجمی از گنگ زمانم . همه ات را من حل می کنم در این حجم نامتقارن و باز همه ام را با همان هوای سوخته ذره ذره می سوزانم و دودمان را در جنگل عباس آباد بدرقه سگی گرسنه می کنم تا بدود به دنبال یک یک ماشین های در بسته متحرک.