نویسنده: عباس نیکنفس
به قید قرعه و به رسم بخت و اقبال، یک وقتهایی و برای یک نسلهایی، زمان روی لبهی یک بازهی تاریخی قرار گرفته، مثل نسل به اصطلاح «دههی شصتی» که لبهی خط کش زمانش روی کشت و کشتار ماسیده و بهانهای برای همیشه نالیدن دستگیرشان کرده یا مثل نسل دههی اخیر که گوگلطور از هر معلم و دانای کلی بی نیاز شده است.
قانون بالا را کافی است روی خط زمانی (تایملاین) یک بیچارهی بازیساز و البته ایرانی پهن کنید و از تطابقش کلیت مابقی حرافیهایم را پیشاپیش نتیجه بگیرید چون دقیقا میخواهم از نسلی بگویم که لبهای از جان گرفتن صنعت-هنر بازیسازی مملکت با عنفوان جوانیاش همرده شده و شرایطی نه چندان معمولی برایش رقم زده است. پای آدرنالین بنشینید و ادامه صحبتم را به مرحمت تکنولوژی واقعیت افزوده ببینید، بشنوید و کمی هم مطالعه کنید.
پردهی نخست داستان را از پشت عینک بدبینیام نقالی میکنم و از جماعتی میگویم که از پسکوچهی موسیقی، گرافیک، کدنویسی یا حتی نویسندگی پایش به خیابان ساخت بازی کشیده شده و نامش زیر بار لفظ «بازیساز» دیده نمیشود. به عبارتی هرکس که به فرض گرایشی هم به ساخت بازی پیدا میکند صرفا دنبال همان خیابان ساخت بازی که گفتم میگردد و فراموش میکند که برای رسیدن به مقصد ابتدا نیاز به پسکوچهای باریکتر دارد و بدتر از همه اینکه از همان لحظه اول خودش را «بازیساز» میداند. و چه خوب هم میشود اگر جای این تعداد بازیساز چند موزیسین داشته باشیم که خوب برای بازی مینوازند یا یک گرافیست چیرهدست که میتواند از پس نوازش چشمان بازیکنندههای یک بازی برآید. در ادامه و بعد از ویدیویی که خواهید دید مرحله به مرحله مسیرتان تا ساخت موفقیت آمیز یک بازی را پیش میرویم تا تصویر درستتری از حال و روز نسل مذکور دستگیرتان شده باشد.
نمیدانم کدامیک از پسکوچههایی که در ویدیو دیدید نظرتان را جلب کرده اما هرچه که هست در پلهی نخست باید شروع به دویدن در یکی از مسیرهای بالا کنید. کار طاقتفرسایی پیش رو دارید که تنها سه راه برای سادهتر کردنش وجود دارد؛ اول علاقه، دوم هم علاقه و سوم هم داشتن تعدادی همسفر، کسانیکه پا به پایتان بدوند و حتی روزی هستهی مرکزی استودیو بازیسازییتان را تشکیل دهند، پس این افراد را با دقت و در حوزههای تخصصی مختلف انتخاب کنید و این را هم بدانید که اخلاق و همجوشییشان با شما از هرچیزی مهمتر است. زمان زیادی نمیگذرد که یکییتان اورکا اورکا گویان سر میرسد و از ایدهای میگوید که با ساختنش دیگر نیاز نیست خدا را هم بنده باشید.
نشدنهای بسیاری انتظارتان را میکشد، احتمالا جنازهیتان برای کوبیدن پرچم فتح به یک تپه ماهور در همین حوالی میرسد و اگر وزش بادی ماهور زیر پایتان را خالی نکند میتوانید وزیدن باد به پرچمتان را ببینید و تازه به این فکر بیوفتید که چطور این بازی به ثمر نشستهام را بفروشم؟ اینجاست که به همان دلایل که در بالا گفتم ]هم زمانی با لبه ی زمانیِ بازیسازی در کشور[ به این نتیجه میرسید که برخلاف روند ساخت بازی که چند پلهای پیشرفت کرده هنوز مارکت یا محل فروش دندانگیری در مملکت بوجود نیامده و خب دستتان هم از بازارهای آنورآبی کوتاه...
بگذارید پردهی دوم را بدون عینک بدبینیام و تنها در چند سطر برایتان خلاصه کنم، از کنار همهی شهاب سنگهایی که در این مسیر سمتتان میآید میشود جاخالی داد حتی شاید بشود بعضی را گرفت و توشهی راه کرد. سعی کردم اولِ هممسیر شدنمان در پسکوچههای ساختِ بازی برایتان خط و نشان بکشم تا به نمایندگی از گلچین روزگار از میانتان آن گلهایی که بیشتر به چمن صفا میدهد! را بچینم و همراه کنم، آدرنالین را به چشم نقشهی راهی ببینید که قرار است همسفرتان شود، یک وقتهایی ما به شما آدرس میدهیم و یک وقتهایی هم منتظرتان میمانیم تا فانوسهایتان را روشنای راهمان کنید.
هدیه آخرم هم نمایشی از حاصل دسترنج افرادی مثل خودتان که دستی به سر و روی «Pong» معروف کشیدهاند و یک قدم به تپه ماهورِ داستان نزدیک شدهاند.