کمی شک داشتم که درباره این سریال بنویسم یا نه. از اولی که این پیج را ایجاد کردم قصدم نوشتن درباره کتابها بوده. درباره کتابها خیلی کمتر از فیلم و سریال نوشته میشود، در نتیجه معیار مقایسهی زیادی هم وجود ندارد که ببینم و احساس حماقت کنم یا فکر کنم که دارم چرتوپرت مینویسم. نوشتن درباره سریالی مثل بچهگوزن بدتر هم هست چون مشهور است و حرفها و نظرات بیشتری دربارهاش وجود دارد. با همهی اینها فکر کردم آدم مهمی نیستم که چرتوپرت نوشتنم مهم باشد.
قبل از شروع این سریال از سه مرجع متفاوتی توصیفاتی دربارهاش شنیده بودم و هر بار بیشتر به نظر میرسید چارهای جز دیدنش ندارم.
داستان سریال درباره استندآپ کمدین ناموفقی است - دانی - که توی بار کار میکند و پیشنهاد محبتآمیز یک فنجان چایی به یک مشتری مغموم - مارتا - زندگیاش را زیر و رو میکند.
هشدار! با ادامه خواندن متن ممکن است چیزهایی از سریال دستگیرتان شود یا نشود.
نقطه قوت اساسی سریال از نظر من روایت بدون قضاوت سریال است. در تمام طول سریال ما صدای شخصیت اصلی را داریم که خودش را قضاوت میکند. خودش را سرزنش میکند. چرا این کار را کردم؟ چرا دوباره این کار را کردم؟ چرا آن کار را نکردم؟ با این وجود( یا شاید هم اصلا به خاطر همین) من به طرز عجیبی دیگر تمایلی به سرزنش شخصیت اصلی نداشتم. دلیلی هم نداشتم. حتی او را مقصر هم نمیدیدم. تمام گامهای خودآسیبزنی که شخصیت اصلی برمیداشت ناراحتکننده ولی طبیعی به نظر میرسید مثل سیلی که از آسمان نازل میشود.
برای من این نقطه قوت اصلی فیلم بود. فیلم هر دو شخصیت اصلی مارتا و دانی، که یکی هم باید شخصیت منفیای باشد که نیست و دیگری باید شخصیت مثبتی باشد که نیست را در لایهای از همدردی به تصویر میکشد. اشتباهات بزرگاند و دردناک. مارتا گاهی هیولا میشود. دانی نمیتواند دست از تخریبکردن خودش بردارد. من همهی اینها را میدیدم و به جز همدردی نمیتوانستم احساس دیگری داشته باشم. چرا دانی درست و حسابی برای بیرون کردن مارتا تلاش نمیکند؟ چرا مارتا دست از سر دانی برنمیدارد؟
موقع دیدن سریال فکر میکردم این شخصیتها این کارها را میکنند چون نمیتوانند نکنند، مثل دنیای واقعی، مثل همهی ما.
پایان سریال هم ضربه نهایی را وارد میکند رستگاریای در کار نیست. همه بیشتر از این که دوست داشتهباشیم اقرار کنیم شبیهایم.
در یک لحظه پایمان میرود روی لبه پرتگاه و ما - شخصیت مثبت - سقوط میکنیم. درست از همان پرتگاهی که شخصیت منفی سقوط کرده. اگر تا الان سقوط نکردهایم شاید دلیلش نه در شخصیتمان که در نرسیدنمان به پرتگاه نهفته است. شاید ما هم با یک فنجان چای در یک روز بد سقوط کنیم. شاید هم به سقوط کردن معتاد شویم.
یک نکته دیگر سریال برای من این بود که توی آموزش داستاننویسی همیشه میگویند داستانها درباره تغییراند، تغییر شخصیت اصلی. تغییر سخت است. در زندگی واقعی خیلی وقتها جراتش را نداریم، توی داستان شخصیت به جای ما تغییر میکند و ما لذتش را میبریم. اینجا اما دانی در پایان تغییر نمیکند. بحث فقط این نیست که شرایطش تغییر نکرده و همان کمدین شکستخوردهای است که از ابتدا بوده. بحث این است دانی همان آدمی است که همهی آنقدمها را برداشته و دوباره هم اگر پایش بیفتد برمیدارد. البته شاید هم یک چیزی عوض شده. این بار دانی میداند داستان از چه قرار است.