ویرگول
ورودثبت نام
افسانه حبیبی
افسانه حبیبی
خواندن ۳ دقیقه·۱۱ روز پیش

بیا وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده است

این کتاب به من کمک کرد فایده زندگی‌نامه طنز برای نویسنده‌اش را بفهمم. طنز می‌تواند کمک کند احساس بهتری نسبت به بلاهایی که سرمان آمده یا دارد می‌آید داشته باشیم. مثلا موقع خواندن کتاب قلعه شیشه‌ای دلم می‌خواست پدر نویسنده را خفه کنم و یکی هم بزنم توی گوش خودش که به خودش بیاید و بفهمد این پدر برایش پدر نمی‌شود. از آن طرف در این کتاب که یک زندگی‌نامه طنز است، پدری که از عمد بچه‌هایش را می‌ترساند و کمترین اهمیتی به رفاه و امنیتشان نمی‌دهد به نظر من فقط یک آدم عجیب آمد. به هر حال این روش هر چه باشد از رفتن به تراپی بهتر است. هم جیبتان خالی نمی‌شود، هم می‌خندید. شاید حتی مثل نویسنده این کتاب شانس بیاورید و جیبتان پر شود.

داستان کتاب درباره زندگی خانم نویسنده آن است که در یک محیط نسبتا وحشی با پدرش که توی کار تاکسیدرمی حیوانات است و خواهر و مادرش که کار خاصی نمی‌کنند بزرگ می‌شود. بعد از بزرگ‌سالی هم مسیر زندگی تقریبا معمولی را طی می‌کند.

شخصیت اصلی کتاب واقعا آدم عجیبی بود. خیلی وقت‌ها کتابی می‌خوانم که شخصیت‌ اصلی قرار است عجیب و غریب باشد و بعد تشابهاتی بینمان پیدا می‌کنم و فکر می‌کنم طرف آن‌قدرها هم عجیب نیست. ولی این یکی واقعا عجیب بود کارهایی که می‌کند و حرف‌هایی که می‌زند. باعث می‌شود فکر کنم ساختار مغز این زن ‌کلا به صورت دیگری سیم‌پیچی شده. این باعث شده بود که شخصیتش مخصوصا وقتی بزرگ می‌شود خیلی شیرین و متفاوت باشد.

- توصیفات نویسنده از بخش منابع انسانی
... اگر کسی برای مواجهه با یک مشکل افتضاح سراغم می‌آمد، یکی از همکارانم را برای یادداشت‌برداری صدا می‌زدم تا ارباب‌رجوع کمی آرام بگیرد و با خود بگوید: "خب بالاخره یکی داره من رو جدی می‌گیره." اما ما این کار را صرفا به این جهت انجام می‌دادیم تا اطلاعات دقیق‌تری برای اینکه پشت‌سرش بخندیم داشته باشیم!

به همین دلیل و به دلیل لحن کتاب در بخش بزرگسالی از آن قسمت‌ها بیشتر لذت بردم و با آن‌ها خندیدم. مخصوصا گفت‌گو‌هایش با سایر افراد. اوایل کتاب یک‌سری پاورقی هم دارد که بعضی‌هایش به نظرم لوس بودند. شاید هم کم‌کم به طنز نویسنده و ساختار ناآشنای کتاب عادت کردم.

... پس بدانید و آگاه باشید تن آدم مثل کارت اعتباری‌اش همیشه همراه اوست. (البته شباهت به این معنا که بدون آن خانه را ترک نمی‌کنم، نه که با آن چیزی بخرم!)
- بخشی از کتاب

یکی دیگر از نکات جالب کتاب مضمونش بود. من اگر زندگی خودم را می‌نوشتم به هیچ درس خاصی نمی‌رسیدم. ولی این کتاب هم با دید خوشبینانه و هم با دید بدبینانه مضمون داشت. خوشبینانه‌اش این است که کودکی‌مان آنقدرها هم که فکر می‌کنیم بد نیست و شاید حتی بشود به آن خندید. نباید زندگی را سخت گرفت. بدبینانه‌اش هم می‌شود این که ما هم قرار است به اندازه‌ی والدین‌مان، والدین مزخرفی بشویم.

من کتاب را با ترجمه سامان شهرکی توی فیدیبو پلاس خواندم. باگ‌های فیدیبو که پدرم را درآوردند. ترجمه کتاب‌ هم آن‌قدرها ترجمه خوبی نبود. از یک نظر قابل تصور است که بخشی از یک کتاب طنز احتمالا در ترجمه از دست می‌رود و بخش دیگری هم در سانسور. با وجود این دو، باز هم گیر و گور‌هایی داشت. عکس گوگولی و مرتبط روی کتاب را هم به یک چیز عجیب و نامرتبط تغییر داده‌اند. به هر حال اگر دوست داشتید بخوانید و بخندید همین هم قابل قبول است.

طنزمعرفی کتابکتابخلاصه کتابزندگینامه
اینجا از تجربیاتم با کتاب‌ها و زندگی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید