کتابی ناامیدکننده برای من. مدتها بود کتابی من را ناامید نکرده بود. نه اینکه بقیه کتابها همه خیلی خوب یا خیلی بد بوده باشند ولی غافلگیرم نکرده بودند. از این یکی بیشتر انتظار داشتم یک چهارم پایانیاش از نظرم کتاب را کاملا به فنا داد.
بیایید با کتاب بیشتر آشنا شویم. داستان دربارهی زنی است به نام ست، که سابقا برده بود و حالا همراه دخترش و یک روح ناآرام توی خانهای جداافتاده زندگی میکند.
اگر از خلاصه کتاب نفهمیدید باید بگویم داستان تم سورئال دارد. تا سه چهارم اول کتاب توصیفهای درخشندهای از رنج شخصیتهایش ارائه میکند. داستان فراز و فرودهای خوبی دارد.
چیزی که من درک نمیکنم این تاکید شدید و بعضا نابهجا روی کامیونیتی( گروهی که به واسطه ویژگیهای مشترکشان دور هم جمعشدهاند، میخواستم کلمهای قارسی به جایاش استفاده کنم ولی زبانم قاصر است.) است. درباره زنها این کار را میکنند. و توی کتاب راهآهن زیرزمینی برای سیاهپوستان. کاری بیهوده، وقتی زخمهای خودمان شفا نگرفته، وقتی از کثافت زندگی خودمان نمیتوانیم دربیاییم، من نمیتوانم باور کنم کامیونیتی بتواند رنجمان، زخممان را در یک لحظه و با یک اشاره محو کند. حتی اگر بخواهد.
کتاب اینجا بود که برای من غیرواقعی شد، روح، خانه نفرینشده را میتوانم باور کنم. ولی نمیتوانم باور کنم حظور یک دسته آدم، این احساس تعلق لحظهای زندگی را در لحظهای زیر و رو کند. برای من حالت شعاری داشت این که چیزی را که خودت نتوانستی کامل بفهمی، بخواهی به خواننده بقبولانی.
دلیل این همه تاکید روی کامیونیتی را هم نمیفهمم. چرا کامیونیتی باید اینقدر شفابخش باشد؟ چرا افراد خارج از کامیونیتی ما باید در کمک کردن به ما ناتوان باشد؟ بله درست رنجهای ما در کامیونیتی مشترک است، رنجهایی که برای افراد خارج از آن بیگانه است ولی این دلیل نمیشود که کامیونیتی قدرت شفا پیدا کند. به نظرم نمونهی خوب رنجهای مشترک را عباس معروفی توی سال بلوا برای زنها نشان میدهد، بدون اینکه وعدهی پوچ پیروزی بدهد.
پایان کتاب جواب سادهلوحانهای است برای رنجهایی که شاید واقعا قرار نیست التیام یابند و روحهایی که قرار نیست رهایمان کنند.
پ.ن اسم کتاب خیلی زیبا است، دلبند.