قبل از این که درباره خود کتاب صحبت کنم میخواهم کمی از پیشزمینه نویسنده آن بگویم که فکر میکنم در فهم کتاب راهگشا است. کاوه اکبر - نویسنده کتاب - متولد ایران است و در دو سالگی به آمریکا مهاجرت میکند (یا میشود گفت پدر و مادرش مهاجرت کردهاند و او را با خود بردهاند.) شاعر است، سابق بر این الکلی بوده و ترک کرده. کتاب شهدا! اولین رمان اوست که حداقل در آمریکا بازخوردهای خوبی میگیرد. من تعریف کتاب را از چندین جا من جمله یکی دیگر از نویسندههای مورد علاقهام خواندم در عین حال در مجامع فارسی و ایرانی حرفی یا اشارهای به این کتاب که از قضا کاملا تحت تاثیر ایران است ندیدم. کتاب ترجمه نشده و احتمالا با محتوایی که دارد، هرگز ترجمه نخواهد شد و گیر آوردن نسخهای از آن کار سختی بود.
کتاب داستان کوروش (cyrus) شمس است که پدرش در نوزادی او از ایران به آمریکا مهاجرت میکند. مهاجرتی که بعد از مرگ مادرش -رویا- در پرواز ۶۵۵ (هواپیمایی که توسط آمریکا منهدم شد، سقوط این هواپیما واقعهای است حقیقی که به داستان گره خورده) اتفاق میافتد. سیروس که شاعر است (نه مشهور) و به تازگی اعتیاد به الکل را ترک کرده است با پیدا کردن معنا در زندگی کلنجار میرود که به مفهوم شهادت میرسد.
فکر کنم شباهت بین پیشزمینه نویسنده داستان و شخصیت اصلی داستان واضح باشد. این پیشزمینهها کمک کردهاند که در این قسمتها کتاب به نظر من حقیقی برسد: شاعر بودن، الکلی بودن شخصیت اصلی. یکی از بزرگترین مشکلات کتاب از نظر من این بود که ایران دنیای نویسنده را نمیتوانستم باور کنم. یک جایی از کتاب این دیالوگ بین شخصیت اصلی و شخص دیگری رد و بدل میشود.
کوروش: «من در حال خوندن درباره عرفانهای باستانی بودم. فکر میکنم اگه بتونم یه قدرت فراطبیعی ایرانی پیدا کنم. یه چیزی تو اسلام...»
گیب: «هعیی، این چرت و پرته. تو آمریکاییترین بچهای هستی که من میشناسم. تو به شان یاد دادی چجوری مدن (*یه بازی کامپیوتری) بازی کنه، چجوری از تورنت (*سایت دانلود غیرقانونی) فیلمهای مارول رو دانلود کنه. تو صفحات گرامافون می خری. ما داریم تو ایندیانا صحبت میکنیم نه تهران.»
...
«من شعرهاتو خوندم سیروس. من میفهمم که تو ایرانیای. متولد اونجا، بزرگ شدهی اینجا. میفهمم که این یه بخشی ازته. اما احتمالا فقط زمانی که امروز صرف نگاه کردن به گوشیات کردی بیشتر از تمام زمانیه که تو کل عمرت انار پوست کندی. درسته؟ اما چند تا انار کوفتی تو شعرات هست؟ در برابر چند تا آیفون؟ میگیری چی میخوام بهت بگم؟»
به نظرم همین بند، مشکلی که گیب به کوروش نسبت میدهد در خود کتاب هم وجود دارد. ایران کتاب لنگ میزند، شخصیتهای ایرانی کتاب هم لنگ میزنند. نمیتونم ایران را به عنوان یک کشور واقعی و شخصیتها را به عنوان شخصیتهای واقعی از نویسنده قبول کنم. به نظر میرسد نویسنده دید درستی از ایران ندارد.
موردی دیگر که وجود دارد این است که کتاب تک فصلهای واقعا خوبی دارد. مخصوصا خوابهای سیروس که خلاقانه و درگیرکنندهاند. هر فصل به تنهایی منطقی است اما فصلها کنار هم منطقی نیستند. دلیل وجودشان در کل کتاب مشخص نیست. داستانی گفته و بعد رها میشود. تصویری کشیده میشود و بعد نیمه تمام سراغ بخش دیگری میرود. احساسی که با پایان کتاب در من اوج گرفت. انگار داستانی نصفه و نیمه خواندهام، حتی نصفه و نیمه هم نه، انگار داستان دور خودش تاب خورده. ریتم کتاب کند نیست، اتفافات جالبی میافتد، بعضا خیلی جالب ولی در نهایت انگار همهی اینها بیمعنی است. پرسش اساسی کتاب برای من بیپاسخ ماند. پاسخی که کتاب داد و چرخش سیروس به دل من ننشست انگار چیز گمشدهای بود که پیدا نشد.
در کنار همهی اینها نگاه تقدسزدایانهی کتاب به مقدسات فرهنگی وطنی جالب است. شهید، مادر، عشق و وطن، همه در کتاب فرمهای متفاوتی از معمول پیدا میکنند. هیچ کدام مقدس نیست، هیچ کدام مرسوم نیست. و سیروس هم نمیتواند معنا را در هیچ کدام پیدا کند. پایان کتاب جوری بود که حدس میزنم هنر یا عشق باید جوابگوی سیروس میبود. ولی در عین حال پایان به قدری در نظرم زورکی و مصنوعی بود که میتوانم تصور کنم کوروش هنوز با سرگشتی در حال یافتن معنایی برای زندگی است.
پ.ن: یک نکته جالب توجه برای من در کتاب (به شرط واقعی بودن) درباره افرادی در جنگ ایران و عراق بود، که سوار بر اسب و با شمشیر و چراغ بالای سر مجروحین میگردد تا این افراد به خیال این که فرشته دیدهاند دوام بیاورند و از شدت درد خودکشی نکنند و اجرشان را از دست ندهند. برای من سوال شد که این موضوع ریشه در واقعیت دارد یا نه. اگر در این باره چیزی شنیده یا میدانید لطفا با من به اشتراک بگذارید.