داستان کتاب «لولیتا» درباره مردی است که عاشق دختربچهای میشود و در مسیر این عشق سرنوشت خودش و دختربچه را به کلی دگرگون میکند.
این کتاب از زمانی که نوجوان بودم در لیست کتابهایی بود که میخواستم بخوانم. احتمالا آن زمانها به خاطر ممنوعه بودنش. همان جذابیت تکراری چیزهایی که ما را ازشان میترساندند و از دسترسمان دور نگهمیداشتند. آن موقعها نمیدانستم کتاب برای چه جنجال برانگیز است، فکر میکردم مشکل کتاب روایت بیپرده و صریح رابطه جنسی در خلال عشق است (آن موقعها درکی از پدو.فیلی نداشتم (نیاز است که فرم این کلمه را تغییر بدهم؟ ویرگول روی این کلمه حساس است؟ اصلا چرا باید کلمه ممنوعه داشته باشیم؟ اصلا کلمه ممنوعه است یا من دارم شلوغش میکنم؟)). در نهایت کمی هم از کتاب خواندم از روی یک نسخه الکترونیکی ترجمه شده تا قبل از اوج داستان. چیزی که از خوانش آن زمانم یادم است توصیفات شفاف و بیبدیل کتاب است. توصیفات عاشق از معشوق هوسبرانگیز و خواستنی است.
بعدها فهمیدم که موضوع کتاب واقعا چیست و هم اینکه کتاب معمولا توی لیست کارهای کلاسیک مهم ظاهر میشود. پس این بار وقتی کتاب را شروع کردم دو دلیل دیگر داشتم، میخواستم از ذهن پدو.فیلها سر در بیاورم و دومی ارزش ادبی کتاب. به مراد دومم رسیدم ولی اولی نه.
بگذارید اول از نثر کتاب شروع کنم. این دفعه کتاب را به زبان اصلی خواندم. من مقدار قابل توجهی کتاب زبان اصلی خواندهام (نه آنقدرها ولی خوب) و این سختترین کتابی بود که با آن مواجه میشدم. دایره لغات نویسنده واقعا گسترده بود فکر کنم اگر تعداد کلمات متفاوت را در کتاب اندازه میگرفتید سر به فلک میکشید و من تا به حال کتابی به این رنگارنگی از نظر دایره لغات نخوانده بودم (حتی در مقایسه با کتابهای وطنی). این دایره بزرگ باعث شده ریتم و آهنگ جملات نیز حفظ شود. مورد دیگر که خیلی به چشم میآمد جملات بلند و آبشاروار نویسنده بود توضیح این مورد کمی سخت است. با همهی این وجود فرم کلی جملهسازی نویسنده روان است. در مجموع میتوانم از این نظر آن ارزش ادبی و فرم خاص کتاب را ببینم.
و اما مورد اول که در مورد دوم به سراغش میروم. من نتوانستم شخصیت اصلی کتاب و راوی داستان به عنوان یک شخصیت پدو.فیل باور کنم. اوایل برایم قابل باور بود بعد در نوسان افتادم و زمانی که به یکی از اوجهای داستان رسید (اسپویل!!!!!!!!!!!! رابطه اول) کاملا ناامیدم کرد. عملا بعدش کتاب را صرفا به خاطر جذابیت و نثر ادامه دادم. کتاب هر چه جلوتر میرفت بیشتر شبیه داستانی معمولی از عشقی یکطرفه و حسادت میشد. شخصیت اصلی مثل پازلی است که کنار هم قرار نمیگیرد. علاقهاش به بچهها براکت سنی و جنسی (فقط دختربچهها) محدود دارد که آن را به یک مرد معمولی شبیه میکند. توصیفاتی که از بچهها میدهد (چیزهایی که در آنها دوست دارد) آنقدرها معطوف به خصوصیات مختص به بچهها نیست و این درباره لولیتا هم صدق میکند، رفتارش در قبال بزرگشدن لولیتا نیز برایم قابل قبول نیست. جزییاتی هوشمندانه نیز این جا و آن جا وجود دارد که با منطق من میخواند ولی در نهایت این تصویر کلی برای من شخصیتی واقعی نمیسازد. و این ناامیدکنندهترین نکته داستان است.
پینوشت. نسخهی چاپیای که از من کتاب گرفتم مقدمه و موخرهی طولانیای دارد (تقریبا به اندازه حجم خود کتاب) که من نخواندم. و درک هم نمیکنم چرا من قبل از این که خود کتاب را بخوانم باید توصیفی چنین بلند و بالا از زبان شخصی دیگر بخوانم حداقل اینها را بگذارند آخر کتاب (به این جا که رسیدم حس کردم که خودم هم دارم همین کار را میکنم در نتیجه دیگر ادامه نمیدهم.)