یکی از قابلیتهایی که نویسندهها در اختیار دارند این است که میتوانند یک نظریه را به ورطه آزمایش بکشانند. مثل کاری که داستایوفسکی توی جنایت و مکافات میکند. آیا ابرانسان مجاز است که فارغ از قوانین بشری و اخلاقیات دست به هر کاری بزند؟ داستایوفسکی این نظریه را توی کتابش به واقعیت ادبی تبدیل میکند.
توی سالار مگسها ویلیام گلدینگ مطرح میکند توی جهانی عاری از تمدن، غرایز انسانی او را به کدام سمت میبرند؟
داستان ایدهی جالبی دارد. محیطی مناسب برای سنجش این نظریه. عدهای پسر نوجوان/کودک با سقوط هواپیمایشان توی یک جزیره خالی از سکنه گیر میافتند. در دنیایی عاری از قانون، بزرگترها و مقام قدرت چه اتفاقی برای این جامعه انسانی میافتد؟
کتاب از همان ابتدا دربارهی سمت و سوی داستانی صادق است. آدمها هم توی ناامید کردن سریع عمل میکنند. همان اوایل با پیشآمدن قضیه اسم اولین خشونتها رو میشود. به طرز جالبی این قضیه که شاید آنقدرها از نظر مقیاس بزرگ نبود نسبت به حوادث بعدی من را خیلی ناامیدتر( از بشریت) کرد.
معمولا بچهها را به عنوان نماد پاکی و معصومیت در نظر میگیرند. دین( حداقل اسلام) باور دارد ما با گرایش به خوبیها به دنیا میآییم( چیزی که شخصا باور ندارم.) پس چه سناریویی مهلکتر از این که ببینیم این نمادهای معصومیت، این کودکان بیگناه چه توانی برای خشونت، برای نابودی و برای سنگدلی در خود دارند.
از این به بعد میخواهم کمی اسپویل کنم.
با هر مرگ/قتل جماعت بشری چیزی را از دست میدهد. اول کودکی میمیرد ضعیف و ناتوان. معصومیت همین جا میمیرد جامعهای که نه تنها از ضعیفترین مراقبت نمیکند بلکه او را به کام مرگ میفرستد. معصومیت با بیتوجهی میمیرد. با مرگ بعدی وجدان میمیرد، حساسیت. حساسترین به شنیدن صدای هیولاوار بشریت. وجدان تکه تکه میشود. با قساوت میمیرد. در سومین مرگ عقل میمیرد. آدمها توانایی شنیدن ندای منطق را ندارند. عقل با گوشندادن با حذف یکباره میمیرد.
نمیتوانم به نظر مشخصی درباره شخصیت اصلی داستان، رالف برسم. رالف پیوندی است بین بچهها با تمدن؟ برای همین مدام فریاد نجات سر میدهد؟ و سعی میکند آتش، این یگانه پیوند آنها با تمدن را حفظ کند؟ در نظرم رالف شخصیت عجیبی دارد از طرفی به طرز عجیبی از دنیا دلکنده به نظر میرسد دلش میخواهد توی آرامش جزیره غرق شود. گاها رفتارهایی مثل دیگران نشان میدهد، گرایش به خشونت و بعضی وقتها هم هدف اصلی یعنی نجات را به خاطر میآورد. نمیتوانم ذهنم را نسبت به او سامان دهم.
پایان داستان به نظرم کمی عجیب و مقداری بیاهمیت آمد. وقتی جان یک نفر برایمان ارزش نجات دادن نداشته، جان بقیه را حفظ کردن چه اهمیتی دارد؟
خشونتهایی که رخ میدهد بیشتر از این که حاصل سقوط تدریجی افراد باشد. حاصل تشکیل اجتماع است تلاش برای دستیابی به قدرت، نگهداشت آن و به رخ کشیدنش سرانجامی شوم رقم میزند. آدمها دست کم تغییری که من را شگفتزده کند پیدا نمیکنند. عموما افراد بیمسئولیت و خودخواهاند. بعضیها در بعضی صفات برجستهترند مثل رالف، جک، سیمون یا خوکه( دوست دارم با اسم دیگری از او یاد کنم ولی متاسفانه نویسنده هیچ وقت نام واقعیاش را فاش نمیکند - چه رذالتی-). بحث این است وقتی سلسله مراتب و جامعهای شکل میگیرد این افراد کجای کار قرار میگیرند. اکثر افراد صرفا فرمانبرداراند. اوضاع وقتی به وخامت میرود که کسی مثل جک قدرت را به دست میگیرد و از کاری برای نگهداشتش دریغ نمیکند. خود جک چندان سیر نزولی ندارد. تقریبا همان است که بود، کمی رذیلتر. مشکل سقوط بشریت است نه آدمها. مشکل سقوط بشریت هم از سمت و سوی فرمانروایی و قوانین میآید.