این روزها که تب مهاجرت سرم را بدجور داغ کرده است دوستم از دوستش نظرش را راجع به زندگی در یکی از ممالک اروپایی جویا شده و آن شخص گفته: "ملالی نیست جز ناقوس گاه و بیگاه کلیسا و خندهی بلند آدمهای مست."
اولش که این را گفت به ذهنم رسید باید زندگی بیدغدغهای باشد که دغدغه آدم اینها بشود. و بعد فکر کردم چرا این دو؟ پرسیدم مذهبی بود؟ گفت آره. منظورم را که فهمید، گفت: "ولی آدم سطحیای نبود که بخواد سر این چیزها ناراحت شه."
فرضیهام بیپایه است. میدانم، دنبال اثبات حقانیتاش نیستم. داشتم فکر میکردم توی ناخودآگاهمان چقدر آدمهای سطحیای نیستیم؟ چقدر منطقی هستیم؟ شاید این آدم به خودش میگوید که بخاطر سر و صدا از این دو مورد ناراحت است. و کمی که بشکافی درونش شخصیای خشکه مذهبی نشسته که از حضور مذهبی دیگر و زیر پا گذاشتن آیین مذهبیاش شاکی است.
چرا راه دور برویم خود من، به خودم میگویم دلم کشوری، دنیایی را میخواهد که آدمهای مذهبی و غیرمذهبی توی آن کنار هم زندگی کنند. ولی این قضیه را که میشنوم فکر میکنم "خودشون اینجا با صدای مسجد و عزاداری گوش همه رو کر کردن اونجا ناقوس کلیسا و خندههای آدمهای مست رو نمیتونن تحمل کنن؟"
از این هم فراتر میروم، از این که میتوانند به سادگی هر شخص دیگری مهاجرت کنند و بروند عصبانی میشوم. مگر زندگی اینجا برایشان سادهتر نیست چرا آنجا هم باید به همین اندازه ساده باشد؟ چرا نباید آن طرف یک نفر مثل اینجا که بی حجابی را مثل چماق توی سرت میکوبند، اینجا که دین هیچوقت انتخابی نبوده، دینداری و حجابشان را بکوبد توی سرشان؟ چرا سختی نمیکشند؟ این حرفها منطقی است؟ خیر. بوی خشم میدهند. رنجی که مشترک نیست احساس بیعدالتی را در آدم بیدار میکند و از بیعدالتی به خشم میآییم.
فرض کنید معلم یک روز از در میآید تو و همهی کسانی که لباس قرمز پوشیدهاند را کتک میزند و لباس آبیها را تشویق میکند. آن وقت لباس قرمزها باید چه احساسی داشته باشند؟ نه بایدش مهم نیست، چه احساسی پیدا میکنند؟ به بغلدستیشان که به واسطه لباسش کتک نخورده نگاه میکنند به لباس خودشان نگاه میکنند، چه فکر میکنند؟ فرض کنید لباس خانم معلم هم آبی رنگ است، آن موقع این احساس چهگونه میشود؟ با دیدن هر لباس آبیای دلشان پیچ و تاپ نمیخورد؟ فکر نمیکنند یکجای کار میلنگد؟ آرزو نمیکنند یک معلم با لباس قرمز پیدا شود و همهی لباس آبیها را کتک بزند؟