قبل از این من از احمد محمود کتاب مدار صفر درجه (جلد اول) را خوانده بودم. نکتهی جالبی که درباره آن کتاب وجود داشت این بود که من تماماش کردم. در عین حال که این احساس را داشتم که اتفاق خاصی در حال رخ دادن نیست، این کشش را در من بیدار میکرد که کتاب را ادامه بدهم.
نکتهی مشترکی که در این دو کتاب وجود دارد نوشتن از آدمهای معمولی است. در بحبوحه انقلاب در بین افرادی با افکار و ایدئولوژیهای سر و کار دارند شخصیتهای این کتابها صرفا به واسطه اتفاق و شرایطشان توی مخمصه افتادهاند. نکتهی بهتری که توی همسایهها اتفاق میافتد و در مدار صفر درجه نه (البته من جلدهای بعدی را نخواندم شاید در ادامه پیش بیاید.) همین آدمهای معمولی که به واسطه جبر شرایط درگیر شدهاند خودشان را کم کم متمایز میکنند. شاید استراتژی و دیدگاه بزرگی درباره نحوه اداره کشور و جهان نداشته باشند ولی نسبت به اقدامات نزدیک احساسات صحیح و غلط را دارند. قطبنمایی که راهشان را توی بلبشوی پیدا کنند. حسی که کتاب به من میداد این بود که عدهی زیادی بیخبر، درگیر در کثافت زندگی خودشان با تکهپارههای ایدئولوژیهای بقیه حرکت میکنند. اشخاص محدودی این زمین نمایش بزرگ را هدایت میکنند.
چیز جالبی که تا همین اواخر به چشمم نیامده بود، ساختار ارتباطی-اجتماعی کتاب است. اصلا اسم کتاب هم از همین آمده است همسایهها. در دنیای کتاب زندگی آدمها سخت به هم گرهخورده. هر کسی بدبختی خاص خودش را دارد ولی بیتاثیر از رنج دیگری نیست، در جهت کمک به هم میکوشند ناخواسته به هم ضربه میزنند و در نهایت راهی جز مماشات ندارند. این تصویر نزدیک از بدبختی همسایهها افرادی خیلی نزدیک و در عین حال دور، این تصمیم به کمک به این افراد برانگیزاننده است، ولی آیا در نهایت کمکی حاصل شده؟ آیا این شجاعتها، این پایداریها در نهایت سودمند بوده؟ حتی اگر نبوده آیا در مواجهه با آن مخمصهها با آن دوراهیها عمل دیگری میشد کرد؟ بدون این که خود انسان از دست برود.
در نهایت شاید زندگی از قالب زندگیها است که آموخته میشود. درگیری خواسته و ناخواسته با رنج دیگری، وگرنه ایدئولوژی نوشته روی کاغذ پاس داده شده به دیگری، و بلغور کردن افکاری که آبشاری از بالا به پایین القا شدهاند، حتی اگر درست باشند چه ارزشی دارد؟ در سایهی چنین آدمهایی چه کشوری میتوان ساخت؟