برای شروع کتاب اسم جالبی دارد من جوکم!.
داستان کتاب درباره پسر ویلچرنشینی است که بعد از مرگ خانوادهاش حالا باید در یک محیط جدید دوام بیاورد و در این مسیر استعداد جدیدی هم در خودش کشف میکند، استندآپ کمدی.
کتاب شیرینی خاصی دارد یعنی اگر خلاصهاش را بخوانی فکر میکنی چطور میتوان از دل چنین چیزی طنز درآورد؟ الحق خود داستان را هم که بخوانی میبینی تمام مصالح یک کار درام تراژیک در اختیار بوده و از این مصالح طنز ساختهاند. شاید زندگی هم همین است وقتی مصالحمان رنج و اندوه هست هم شاید بتوان طنز به ارمغان آورد، شاید هم این تنها حالتی است که میتوان طنز واقعی ساخت.
نکتهای دیگری از کتاب که توی ذهنم جاگیر شد این بود که برخلاف تصوری که توی ذهنمان داریم وقتی درباره کسی جک میگوییم قصد مسخرهکردن طرف مقابل نیست( البته مسخرهکردن در معنای انتقاد و سرزنش هم همیشه چیز بدی نیست) ما از افراد دوستداشتنی زندگیمان هم جک میسازیم چون این صرفا جنبهی کوچکی از آنهاست چیزی برای دیدن و خندیدن چیزی که یادآوری کند همهی ما بخشهای عجیب و غریبی داریم که ما را عادی میکند.
معلما میگن آیندهی ما به رویاهامون بستگی داره، ولی اجازه نمیدن تو کلاس بخوابیم!
کتاب، کتاب نوجوانانهای است، من البته خواندمش و لذت بردم. خیلی به ردهبندی سنی در کتاب اعتقاد ندارم. وقتی بچه بودم کتابهایی میخواندم که مال بزرگسالان بود و حالا که بزرگ شدم هم هنوز از خواندن بعضی کتابهای نوجوان لذت میبرم. این ردهسنی کتاب باعث میشود خواندنش سریع و راحت باشد. کتاب تصویرسازیهای بامزهای هم دارد و یک ترجمه خوب که برای یک کتاب طنز از اوجب واجبات است. و چند جلد دیگر که احتمالا در آینده به سراغشان میروم.
"راز جوون موندن رو میدونی بچهجون؟"
"یویوبازی؟"
"نچ، اینکه بلد باشی به خودت بخندی. خیلی ممنونم که من رو جوون کردی بچهجون"