کتاب خودزندگینامهی مردی سیاهپوست است که در دهه بیستم به شغل کاملا غیر شریف و غیر اخلاقیای که مشغول بوده که حتی نمیتوانم اسم آن شغل را بیاورم (ترکیبی از ادبی بیمورد و ترس از سانسور)، آن شغلی که در آن شخصی عدهای از خانمها را که خدمات جنسی ارائه میدهند به اصطلاح مدیریت؟ -مدیریت کلمهی خوبی برای اینجا نیست ولی چیز بهتری هم به ذهنم نمیرسد- میکند.
آشناییام با این کتاب از استندآپ کمدی bird revelation دیو شاپل بود (اگر به استندآپ علاقه دارید این یکی از استندآپهای خوبی بوده که این مدت دیدم). دیو که خودش هم سیاهپوست هست، داستانی را از این کتاب نقل میکند، که بعد از خواندن کتاب فهمیدم در واقع ترکیبی از چند بخش کتاب است و به آن شکل اتفاق نیفتاده. در هر صورت من که بعد از اینکه از خواندن لولیتا به نتیجهی مطلوبم نرسیده بودم به سراغ این کتاب رفتم و باید بگویم این کتاب خواستهام را برآورده کرد. بعد از اینکه نتوانستم از دنیای ذهنی یک پدو.فیل چیزی دستگیرم شود به سراغ کلهی این آدم رفتم. این بار نقطهی امیدم این بود که این شخص خودش اینکاره بوده و نتیجه باید بیشتر بر واقعیت منطبق باشد.
کتاب به نظرم اگر با ذهنیت قضاوت اخلاقی یا درگیر کردن احساسات خوانده شود کتاب دردناکی میشود خیلی از تصمیمات شخصیت اصلی با قوائد اخلاقی خیلیها من جمله خودم نمیخواند بماند که کاملا غیرقانونی هم هستند. من کتاب را با دید کنجکاوی و با فاصله خواندم هدفم را از ابتدا واکاوی چنین شخصیتی گذاشتم و اینکه چگونه دنیا چنین افرادی و در عین حال افراد دیگری را میسازد که به این بهرهکشی تن میدهند؟ حتی اخلاقیات را هم که کنار بگذاریم، وجود چنین افرادی در نگاه اول غیر منطقی است، کسی خدمتی فراهم میکند (رابطه جنسی) و کسی طالب این رابطه است، این وسط چنین شخصی عنصری غیرضروری به نظر میرسند. عنصری که بیشتر پول را میگیرد و کار چندانی هم نمیکند (و با خواندن کتاب فهمیدم که نه تنها عموما فایدهای برای دختر فراهم نمیکند که بسیار رنج و درد هم به این شخصیت وارد میکند.) قبل از خواندن کتاب فکر میکردم که این عناصر حفاظتی برای دختر فراهم میکنند که دیدم اینطور هم نیست (حداقل در این مورد). بیشترش یک بازی روانی است. بازی که برای به زانو درآوردن و تسلیم صورت میگیرد. بازی دخترها را در حالتی قرار میدهد که خودش را وابسته به شخص میبیند. و کتاب پر است از این حیلهگریها. حیلهگریهایی هوشمندانه ولی به شدت دردناک که ترسها و آسیبپذیریها را نشانه میروند.
شخصیت اصلی کتاب -Iceberg Slim - باهوش است و در بیشتر موارد خونسرد عمل میکند رفتاری که برای این شغل ضروری است. اسم مستعارش هم که اسم کتاب هم هست از همین آمده. روزی در بار بوده که گلولهای کنار گوشش شلیک میشود و جنب نمیخورد و بغلیاش این را میگوید و این اسم رویش میماند. البته زمانهایی هم وجود دارد که احساساتش عنان را به دست میگیرد و برخلاف آنچه که برایش سود میآورد پیش میرود که معمولا هم برایش گران تمام میشود.
در آن زمان (اوایل تا اواسط قرن بیستم) سیاهپوست بودن و سیاهپوست بزرگ شدن تجربه سادهای نبوده است ولی به دست آوردن جایگاهی خوب تنها دلیلی نیست که آیسبرگ به این شغل رو میآورد. علاوه بر کودکی سختی که تجربه میکند (پدری که رهایش کرده، فقر و بیپولی.) تصمیم اشتباه و شاید خودخواهانه مادرش به زعم او، زمانی که خوشبختی به او رو کرده، آن خوشبختی را از او دریغ میکند. شاید این نفرت از مادر که شخصیت اصلی بارها خوابش را میبیند و تا سالها برایش میماند، دلیل دیگری است که آیسبرگ اینقدر عاشق این شغل است (این که آدم برای کارش انگیزه داشته باشد خوب است ولی هیچ وقت فکر نمیکردم فردی در این شغل هم نه برای منافعش که واقعا خود کارش را دوست داشته باشد.)
یکی از نکاتی که کتاب را برای من واقعیتر میکرد این بود که شخصیت اصلی نگرانی اخلاقی نداشت. اگر زمانی پشیمان میشد هم به سبب آسیبی بود که به خودش میرسید نه دیگری. اگر بعضی کارها را هم انجام نمیداد (مثلا قتل) دلیلش نبود میل به آن کار و هزینهای بود که در آن میدید نه ملاحظات اخلاقی. در نهایت با این که سعی کردم از شخصیت فاصله بگیرم نسبت به او احساس دوگانهای داشتم به وضوح میدانستم که کاری که میکند اشتباه است اما نمیتوانستم از تکریم هوشش و اعتراف به دردی که به واسطهی محیطی که در آن پرورش یافته بود به او وارد شده بود، خودداری کنم.
اسپویلر
از آنجایی که بعید میدانم کسی بخواهد این کتاب را بخواند، هر چند کتاب خوبی است. پایانش را اسپویل میکنم که میتوانید ردش کنید. در نهایت شخصیت اصلی عاقبت به خیر میشود، بار سومی که به زندان میافتد بحران میانسالی و مریضی شدید مادرش و ناراحتی از زندانی بودن با هم کلهاش میکنند. با خودش فکر میکند که حیف آن هوش و ذکاوت نبود که در این شغل خرج کرد؟ حالا توی این سن و سال نه مدرک دانشگاهی دارد و نه کار با ثبات و بیمهای و توی زندان هم گیر افتاده در حالی که مادرش دارد از بیماریای (سرطان بود؟) میمیرد. و اصلا خود این شغل هم برای افراد میانسال شغل مناسبی نیست و دیگر زمان این جانگولربازیها گذشته. پس از هوشش بهره میگیرد و چندماهی زودتر از زندان که از قضا چندان هم جای خوبی برای یک سیاهپوست که یک بار هم از آن فرار کرده نیست مرخص میشود و ماههای آخر قبل از مرگ مادرش را به بسترش مینشیند و روی ماهش را میبوسد و میبخشدش و این حرفه را هم میبوسد و میگذارد و کنار و با یک خانمی ازدواج میکند (از خانمش تعریف زیاد کرد ولی روایت نه!).
قائدتا کتاب به فارسی ترجمه نشده و نسخه انگلیسی چاپشده هم در دسترس نیست ولی میتوانید نسخه الکترونیکی تر و تمیزی از آن را با مقداری سختی بیابید. کتاب پر از اصطلاحات کوچه و بازاری و مخصوص این شغل است که خواندنش را سخت میکند هر چند خود نویسنده معنی بعضی اصطلاحات را در انتها اضافه کرده.