اطرافیان خودم را میگویم.
هیچ سالی مثل امسال نزدیکان و دوستانم نرفتهاند. حالا که هیچ استنادی به آمارهای دولتی نیست تا وخامت اوضاع را نشانمان بدهد، به دور خودم نگاه میکنم! به نظرم آنکسی که برای حجم عظیم مهاجرت کلمه «سیل» را اولین بار به کاربرده است حتما خودش تجربه مهاجرت عزیزانش را داشته است. درست مانند سیل است. خانه و کاشانه و همه تعلقاتت کنده میشوند و تو شاهد جریان رونده و رفتنهای پیدرپی عزیزانت هستی. شبیه جریان بیپایان آب که همهکس و همه چیز را با خود میبرد.
انسانها پیچیدهتر از موقعیتهاییاند که تجربه میکنند. یعنی یک موقعیت باعث یک هیجان در انسان نمیشود؛ یعنی شما طبق میانگین بررسی انسانها، نمیتوانی از مهاجرت عزیزانت فقط غمگین باشی یا فقط خشمگین یا فقط خوشحال. شما ملغمهای هستی از همه آنها که تقریبا تفکیکش کار سادهای نیست. اما ضروری است.
یاد یک سوال کلیشهای افتادم:«اوضاع برای کسی که ترک میکند سختتر است یا برای کسی که ترک میشود؟» گمانم پاسخ درست این است که برای هر دو به شکل متفاوت و یکسانی سخت است. هر دو دارند یک دیگر را از دست میدهند اما یکی محکوم به جبر و پذیرفتن و دیگری مختار بین ماندن و رفتن. گویی میزان فاعلیت هر دو به یک اندازه نیست، اما رنج هر دو مربوط به یک معنا است؛ «از دست دادن» اما یک جایی از رابطهها هست که آدمها میفهمند اگر ادامه بدهند دیگر همه چیز خراب و خراب و خرابتر میشود، مثل قصه مهاجرت. زندگیایی که در این روزها داریم هر روز دارد خراب و خراب و خرابتر میشود. ما هر طرف این مرز ایستاده باشیم به یک میزان در رنجیم. رنج از دست دادن.
[خداحافظ عزیزم]
سه سالش است. حالا مدتهاست که دیگر اسمم را میداند. دستم را میگیرد و ازم میخواهد باهاش بازی کنم. تا امروز هیچوقت دلم نخواسته که اگر روزی قرار باشد بچهای داشته باشم همه کارها و حرف زدنها و خصوصویاتش مانند او باشد. او را مانند فرزند خواهرم دوست دارم. از نوزادیاش عکس دارم تا همین امروزش. از شیر خوردنش. خوابیدنش. بازی کردنش و ...تقریبا هیچ موقع از دیدن و بوسیدنش سیر نمیشوم.
فردا عازم است. حداقل برای چند سال دیگر قرار نیست ببینمش. نگاهش میکنم. در این فکرم که مهاجرت در ذهن او چه شکلی است؟
از اینکه ماشینهای اسبا بازیاش را پیدا نمیکند عصبانی است. یواش بهش میگویند ماشینهایت توی چمدان است. میگوید میخواهمشان. در کیسهای پلاستی را باز میکند و همه ماشینهایش را روی فرش میریزد. همینطور که بازی میکند، ازش میپرسند:«دوست داری چه کسانی را با خودت ببری؟»
به ترتیب اسم همه را میگوید. میخواهد همه را در چمدانش بگذارد. عزیز کوچکم. من چقدر میفهمم که در دنیای زیبای کودکانه تو هنوز از دست دادن معنایی ندارد. در گوشه و کنار خانه بغض هرکس که میترکد میرود و میگوید گریه نکن! نمیدانم در جایی دیگر فرشی که رویش ماشین بازی میکند او را یاد این روزها میاندازد یا نه! اما میدانم او بیشتر از هرکس دیگری به اکنون فکر میکند. او نمیفهمد فردا هزاران کیلومتر از اینجا فاصله میگیرد و حتی نمیداند کیلومتر یعنی چه! نمیداند مادربزرگها و پدربزرگهایش را حداقل تا چند سال نمیبیند که کنارشان دراز بکشد و بالششان را هل بدهد تا نذارد آنها هم بخوابند! و بعد همه قلقلکش بدهند و او از خنده ریسه برود!
راستی مهاجرت در ذهن او چه شکلی است؟ او میخواهد همه را با خودش ببرد! همهایی که زورش بهش نمیرسد!
فردا برای او روز مهمی است. اما او نمیداند. او نه به دیروز فکر میکند و نه به فردا. او به اکنون فکر میکند.
آخرین نگاهها و بوسهها را رد و بدل میکنیم. در این بزنگاهها، گاهی کلماتی که همیشه، خیلی عادی میگویمشان در دهانم طعم دیگری میگیرند. مزهمزهاش میکنم و بهش میگویم «خداحافظ عزیزم.»
[چندی پیش]
در سفر که بودیم در مجموعه مهر و ماه مانند هر مسافر دیگری نگه داشتیم تا لبی تر کنیم و دستشویی برویم. جلویمان را میگیرند که پاهایتان معلوم است. دست دوستم را میکشم و میگویم ما فقط میخواهیم دستشویی برویم. رد میشویم. دوباره دو نفر دیگر جلویمان را میگیرند! و بیسیم میزنند! همان حرفها! با عصبانیت میگویم:« بچهها شما بروید! من نمیایم.» همه میگویند:« پس ما هم نمیرویم.» با عصبانیت داد میزنم:« پس برویم بیرون همینجا اطرافشان بشاشیم!»
در مسیر چندباری اساماس کشف حجاب آمده و ماشین من هم که 16 روز در پارکینگ به خاطر کشف حجاب خوابیده است. در مسیر از بچهها میپرسم:« با خشمی که از ج.ا دارند چه کار میکنند؟» هر کس جوابی میدهد. از گوشه چشمانم اشک سرازیر میشود.
حرف که میزنیم بهتر میشوم. همینکه حس میکنم در تجربه این احساس تنها نیستم مایه دلگرمی است!
بعد از سفر به دنبال کارهای ماشین میروم. در تمام مراحل اداری با کسانی که مثل خودم هستند بگو و بخند میکنیم. به ریششان میخندیم. به اینکه تعهد میگیرند که اگر... که اگر چی؟ همه خوانده و نخوانده امضا میزنیم و پراشویم برای انجام باقی مراحل.
همان روز برای یکی از استادهای نازنیم بسیار دلتنگم. بهش اساماس میزنم که میخواهم ببینمتان. میگوید دانشکده است. راه میوفتم سمت مسیری که روزی از شادی دیدن دوبارهاش تپش قلب میگرفتم. اما اینبار نه. این همان ساختمان بیروح و بیرحمی است که دوستانم را تعلیق کرده. استاد نازنین دیگری را اخراج کرده ... و اینبار نه! در دلم شور و شوقی نیست.
دم در حراست به نگهبانی اشاره میکند که راهش نده! میپرسم چرا؟ میگوید:« شلوار پات نیست! اینجا پارتی نیست!»خون در رگهای سرم میدود و مطمنم به اندازه کافی عصبانی هستم که داد و بیداد راه بیاندازم. اما فقط میگویم:« آقا مراقب حرف زدنت باش! من میدانم هر جا چه بپوشم.» میروم درست جلوی در و شالم را در میآورم. زنگ میزنم تا استادم بیاید تا هدیهای که برایش گرفتم را بهش بدهم. چندثانیهای بغلش میکنم. همین که بهم میگوید:« افرا، اتفاق جدیای که نیوفتاده خواستی حرف بزنیم؟» انقدر بغض دارم که نمیتوانم با کلمه بگویم نه. سرم را تکان میدهم. برایش بوس میفرستم و همین که میرود، بالاخره بغضی که ماهها در گلویم مانده سر باز میکند!
با هق هقهایی بلند! خیلی بلند!
و بعد از گریه تازه میفهمم بدنم چرا انقدر از این راه تخلیه اجتناب میکند. سر دردی شدید و فیلافکن سراغم آمده. درست مثل حالت مستی است. حالا خیلی سبکم. عملکرد مغزم کند شده و گویی حجم زیادی اندورفین ترشح شده و حالا آرامم. آرامتر از همه روزهای قبل.
در مسیر خانهام. بعد از پیاده شدن از مترو، نیروها پشت نیروها ایستادهاند. مردی از کنارم رد میشود و میگوید:« خانم روسریت را بذار.»
بیاعتنا از کنارش میگذرم و به این فکر میکنم گردن من از تنم بسیار بلندتر است. قصه من و تمام زنها، به سرکوب این تن ختم نمیشود. ما گردنمان بلند است و روی این تن زنانه که آلت جنسی و پستان دارد یک مغز سوار است! مغزی که هنوز نمیدانند محتوایش فراتر از مرزهای بدنش است و تحت تربیت ج.ا، ذرهای شبیه ایدئولوژِیشان نشده است. سلام! ما اینجاییم! ما نسلی هستیم که اینجا بزرگ شدهایم و اصلا شبیه شما به بدنمان و زندگی نگاه نمیکنیم!
[امیدواری]
کاش میتوانستم یک نسخه از این کتاب را به همه هدیه بدهم.«اطلس دل، نوشته برنه براون».
این فصلش درباره امید و ناامیدی است. میگوید امید یک هیجان نیست؛ بلکه از مجموعه شناخت فرد تشکیل میشود که طبق یک نظریه سهگانه توضیحش میدهد. اما ناامیدی هیجان است. هیجانی که با یاس گره خورد. اما امید آن چیزی نیست که ماحصل یک زندگی گرم و نرم باشد!نه! امیدواری ماحصل ناامیدی است. ناامیدیای که ما را به فکر چاره میاندازد. وضعیتی که میدانیم دوام ندارد، فقط مربوط به شخص من نیست و دردی است که همه زندگی را از آن خود نکرده است. آدمی به امید زنده است. همانطور که آدمی با اکسیژن ...
امیدواری از مسیری واقعبینانه، هدفمند، برنامهریزی شده و کنشگرانه میگذرد. و این سه مورد، همه آن چیزی است که ج.ا تلاش کرده از ما بگیرد و ما با چنگ و دندان حفظش کردهایم.
در انتها،
دلم میخواهد آغوشی داشته باشم به وسعت یک ایران. یا به قول عزیز کوچکم به اندازه «همه ایران.»
تا یادآوری کنم آدمی به امید زنده است ... همانطور که آدمی با اکسیژن ...