[صبح]
واقعا صبح علیالطلوع از خواب بیدار شدم. رأس ساعت شش. قبل از بیداری این جمله از خوابی که دیدهام سه بار در ذهنم تکرار میشود. گوشی را بر میدارم و مینویسمش.
بعد از اینکه مغزم سر جایش میآید جمله را میخوانم. جمله این بوده است:«کدخداتون در منشور خودآگاهی، کدخدا نباشه.»
تعجب میکنم. از ناخودآگاهم که چنین چیزی را به خودآگاه مخابره کرده است. و عجب از این ناخودآگاه آدمها...
همه چیز را چک میکنم. اسنپ میگیرم. سوار میشوم. سرم را تکیه میدهم و دستم را روی چشمم میگذارم.
چند باری آرنجم که به شیشه تکیه دادهام در میرود و سرم میافتد.
زیر چشمی نگاه میکنم. رسیدم. «دانشگاه آزاد اسلامی تهران مرکز»
قبل از ورود به حراست، مقنعه را سرم میکنم.
بعد از گیت مقنعه را با حرص درون بقچهام میچپانم و شالم را سر میکنم.
کلاس اول، استاد مربوطه (مرد) چند باری سر تا پایم را برانداز میکند. آخرین بار ـ انگار که طاقتش تمام شده باشدـ میپرسید:« شما همینطوری میای تو؟»
پاسخ دادم:« نه، همیشه استتار میکنم با مقنعه»
گفت:« سختگیریها رو بیشتر کردن، مواظب باشید.»
با لبخند میگویم:«دیگه جواب به مسئله حجاب شده، بچرخ تا بچرخیم.»
پشت سر هم کلاس دارم و باید بعد از آن بروم سر کار. از صبح هیچ چیز نخوردهام. کلاسها که تمام میشود میروم بقالی و با همان اضطراب و عجله همیشگی خرید میکنم و یک لحظه به خودم میگویم:« چرا برای همه چیز عجله دارم؟ چرا بین این وظایف و مشغولیتها نمیتوانم ۳۰ دقیقه برای رفع گرسنگیام زمان بذارم؟» خودم را قانع کردم. میروم روی پلهپیادهرویی خلوت مینشینم.
یاد حرفهای دیروز مهتاب (روانشناسم) میافتم. چند جملهاش از همان دیشب در ذهنم مانده.
« ـ همون لحظه که با خودت درگیر شدی، گفتوگوی سالم رو شروع کن. سکوت کردن در ارتباط ترسناک نیست افرا. اگر تو و فلان دوستت ساعتی کنار هم باشید و حرفی برای گفتن نداشته باشید به معنی این نیست که شما هم رو دوست ندارید.»
و بعد از این همه خشم و سرزنشی که نسبت به خودم دارم ازم میپرسد:« افرا دیگر باید چه کار کند که از خودش راضی باشد؟ درس که میخواند، سر کار که میرود و...» مکث میکنم. افرا؟ باید آپولو هوا کند. باید هیچ ضعفی نداشته باشد. حتما برای شما که اینها را میخوانید عمق غیرمنطقی بودن این جملات آشکار باشد، اما وقتی از درون این صدا را مدام میشنوید دیگر غیرمنطقی نیست. اصلا منطق در درون انقدر در دسترس نیست.
[ظهر]
میرسم سر کار. چند کار مهمی را که در لیست نوشته بودم، انجام میدهم. موبایلم پشت هم زنگ میخورد یکی برای خرابی ماشین، یکی برای دکتر، یکی برای کار، یکی از خانواده و...
سر کار ارائه دارم. تند تند غذا میخورم و لپتاپ را وصل میکنم.
همکارم میآید تو و بهم میگوید:«سلام تیچر.» بهش میگویم که دانشجوی مورد علاقهام است. خوب گوش میدهد، مرور میکند و... و بعد میفهمم چقدر من درس دادن را دوست دارم. چقدر از اینکه کنار آدمها درباره چیزی که دربارهاش جستوجو کردهام حرف بزنم، انرژیام را چند برابر میکند.
[عصر]
در ترافیک چمران جنوب گیرافتادهام. البته هر روز همین است. از چمران جنوب هیچ خوشم نمیآید. به جز اون پیچی که پر از درخت و سایه و آفتاب است. به تعمیرگاه میرسم. چندباری به عباس آقا باطریساز زنگ میزنم. او مرا میبیند و من بین ۱۰ تعمیرگاه روبرویم او را نمیبینم. میروم در هر مغازه و میپرسم عباس آقا؟ میگن عباس بنزساز؟ میگم ولله نمیدونم بنز هم میسازند یا نه. تا یکی از توی کوچه داد میزنه:«ممَد عباس باطریساز رو میگه.» دست به دست میرسم به عباس آقایی که امیدوارم بنز هم بسازد. ماشین را گرفتهام و میخواهم پیش خواهرم بروم. شمارش روزهای آخر شروع شده است. تقریبا ۵۰ روز دیگر. میرسم.
نیمی از خانه هست، نیم دیگرش را هم فروختهاند.
تلفنش پشت هم زنگ میخورد:«بله، بله، هستیم. تشریف بیارید. بله؟ نخیر. داریم مهاجرت میکنیم.»
انگار در ذهنم میدانم قرار است بروند، اما با هر بار عینیت یافتن معنای «رفتن» دلم هُری میریزد. بغض کردهام.
مشتری اول میآید. خانم و آقایی مذهبی و خوشرو. همه چیز را نگاه میکنند. بعضی چیزها که پسندیدند فروش رفته. میپرسند کجا میروید؟ همان پاسخ. در ادامه میگویند خوشبخت باشین.
به خانهشان نگاه میکنم و لحظات مختلفی که در اینجا گذارندیم را مرور میکنم. یاد حرف مهتاب میافتم:« اگر خواهرت نرود و راضی و خوشحال نباشد تو خوشحال میشوی؟» آخ که تنها چیزی که دلم را آرام میکند همین است. من رنج جدایی را برای خوشحالی او میبرم.
[شب]
یک نوعروس و داماد با مادر و پدرشان آمدهاند برای بازدید. تخت و سرویس خواب را میخواهند. ۴۰ دقیقهای قیمت را بالا و پایین میکنندو نمیشود. دو فرش و چند چیز دیگر را میپسندند.
این خانواده هم میپرسند کجا میروید؟ همان پاسخ.
و با لبخندی میگویند به امید روزی که هممون بتونیم اینجا بمونیم. خوشبخت شین.
در گفتوگوها میگویند خانهشان خاوران است.شغلشان چیست. مادر دختر خیاط است. و پدر شغل آزاد. عروس و من روبروی هم روی مبل نشستهایم. از من میپرسد:« ـ شما چند سالت است؟
ـ۲۴ شما چی؟
-۲۰
-درس میخوانید؟ چه رشتهای؟
-روانشناسی. شما چی؟
-نه.
-سر کار میروید؟
-نه.»
چند بار در دلم میگویم حق ندارم قضاوتش کنم. نگاهش روی عکس عروسی خواهر و شوهر خواهرم مانده است.
نگاهش میکنم. دختر زیبایی است.
فکر میکنم. فکر میکنم که اگر روزی این دختر دیگر نخواهد با همسرش زندگی کند، میتواند یک زندگی مستقل داشته باشد؟ مبادا از سر نیاز اقتصادی به یک زندگی تن دهد. مبادا مورد خشونت قرار بگیرد. نکند بچه بیاورد و به خاطر او زندگیاش را ادامه دهد. در همین حال و احوال خداحافظی میکنیم و با لبخند برایشان آرزوی خوشبختی میکنم.
[شب]
خواهرم کلافه است. گوشیش خراب شده است. بهش میگویم بده به من و برو. درستش میکنم. حالا من اصلا از گوشیش هم سر در نمیآورم با سرچ و فلان و بهمان هم هیچ نتیجهای نگرفتم. اما باید درستش کنم تا خیالش راحت شود. کمتر اضطراب داشته باشد. با در نظر گرفتن احتمالات هر چه دکمه دارد را فشار میدهم تا SIRI خاموش شود. هی میگم سیری پلیز ترن آف. سیری جون مادرت. سیری بمیری...:)) که ناگهان بازی با دکمهها جواب میدهد. و لبخند پیروزی به پهنای صورت...
همان نگاه خوشحال خواهرم که خیالش راحت شده است، برایم کافیست.
شوهرخواهرم و دوستش بعد از مدتها هم را دیدهاند و مدام خاطراتشان را مرور میکنند. انگار دم رفتن، آدم یه طور دیگه همه چیز رو میبینه. طعم آخرین معاشرت، طعم آخرین نگاه به تلویزیون، طعم آخرینها...
یاد فلسفه رواقیون میافتم. همه چیز را بر همین مبنا میچیند. طوری زندگی را در لحظه ببین که انگار آخرین بار است. اما به نظر من این نگاه به صورت کلی نمیشود. ذهن انسان نبودن و آخرین بارها را سخت باور میکند و با تمام قوا میل به بقا دارد. میخواهد ادامه دهد، جاودان باشد و فکر به رفتن؟ میترساندش.
[شبتر]
روی زمین لخت ملحفه پهن میکنیم. بعدش تشک. این هم بالشت و خاموشی.
بالشت را بغل میکنم و میدانم فرصتی برای تحلیل این همه هیجان و فکر در طول یک روز را ندارم...
پس تلاش میکنم سریعتر خوابم ببرد.بالشت را بیشتر در بغلم میفشارم و ... تمام.