[کارمندی...؟]
دنیای سنگها عجیبه! از فشار و رسوبات، چیزی درونشون خلق میشه که ظاهر سخت بیرونی هیچ خبری از باطن پر زرق و برقشون نمیده.
داستان سنگها رو اون روز که رفتم آزمایشگاه کشف کردم،
داشتم پرسه میزدم توی کوچهها که چشمم خورد به یک تابلو «موزه سنگ» و همینطوری رفتم تو.
انگار وجودم برای برنامهریزی خلق نشده. عاشق آزادیهاییام که بیبرنامگی بهم میده. پرسه زدن، حرف زدن، دیدن چیزهای جدید، کشف کردن و ... همه آن چیزهایی که با ماهیت زندگی امروز فرق داره. امروز دیگه نور خورشید تعیین نمیکنه الان وقت بردن گوسفندها برای چریدنه و چوپان فرصت داره برای خودش بچرخه تا وقت غروب.
اینجا دیگه تیک تیک ساعت مهمه! برای ده دقیقه دیر رسیدن، چشمها، پرسشگرانه نگاهت میکنند! و ته دلشان میگویند «کدام گوری بودی؟»
باید عرض کنم که دقیقاً در گور بودم. یعنی ملحفه و بالشت و تشک همان گور زیبای منند!
آنقدر که روزهایی هست که دلم میخواهد فقط همانجا بمانم!
گوسفندها را بدهید پسرعمو ببرد!
دوشیدن شیر را بدهید به مادر و بگویید فلانی میخواهد خودش را بازنشسته کند!
در پاسخ هم نگویید سنش که هنوز نرسیده و ...
میدانم. هر روز صبح میدانم سنم هنوز نرسیده!
امشب اتفاقاً از پدرم پرسیدم:«چه خبر از بازنشستگی؟»
چیزهایی گفت و گفتم:«من هم میخواهم بازنشسته شوم.»
سالهاست نگاهش یه غمی داره. مثل مادرم. و بعد با اندوهی در سینه و نفسی عمیق گفت:«ای پدر، عمر داره میگذره...»
آها، همین است پدر جان! من هم همین رو میگم.
میگم عمر داره برای «کار کردن» میگذره نه برای زندگی!
اما خب، سر ماه که میشه عادتهای کارمندی یادت میافته!
کاغذ رو باز میکنی:« قسط فلان چیز، قسط بهمان چیز، آها فلان پول...»
و تا انتهای عمر هم همینه.
هر ماه، به بهانه رفع یک نیاز تا زیر گردن توی دریای کارمندی شنا میکنیم.
[بازگشت به اتاق]
خب، آخر هفتهها که تموم میشه و میام توی اتاق،
نسیم روزمرگی و شروع هفته جدید میخوره پسِ سرم.
جمعهها یه غم عجیبی دارم بابت اینکه خب باز هم شنبه، یکشنبه، دوشنبه و سهشنبه که برسه کمر هفته شکسته.
تا دوشنبه ولی اوضاع سخته!
پنجشنبهها از فرط شببیداری عموما خوب نمیخوابم.
پس جمعهها، ته ته چشمام یه میل بیپایانی برای خوابیدن هست! ( مثل همین الان).
این دو روز تمام موضوعات بیداریم معطوف به خوابهایی بود که میدیدم!
«خواب خیانت به پاترنر!»
و باور میکنی دیشب پلک برهم نذاشتم؟ تا چشمم گرم میشد شرم، عذاب وجدان، احساس بیاخلاقی سراپای وجودم رو میگرفت!
انقدر که خواب او را که دیده بودم بهش گفتم.
به حق آرامم کرد. به حق همدلی کرد. بعد منتظر موندم پارتنرم رو ببینم، و براش گفتم چرا دیشب اینطور خوابیدم و چه شده!
جانِ دل، گفت:«نه، نترس. چیزی نیست.» و من به شکل عجیبی فقط از چشم سمت راستم اشک میچکید. احتمالأ چشم چپم نظارهگر بود که وا! بابا خوابه دیگه!
ولی نه، خوابها لخت و عوراند. همینش من رو میترسونه!
«ترس از خیانت کردن؟»
«ترس از دست دادن؟»
«ترس از عذاب وجدان؟»
و الان باید اعتراف کنم که من «سوپرایگوم» از همه بخشهای وجودم قویتره. اصلا همین باعث میشه بیام، بنویسم، اعتراف کنم، اشک بریزم، پناه ببرم، بخوابم و گاها زیر میز همه چیز بزنم و زیر پتو قایم بشم.
اما همیشه یک دیالوگ درونی دارم که خب، ببین افرا جان!
توی رابطهها احتمالأ هزاران نفر دیگه در خیال به ذهن انسان میان و تو تصور کنی که رابطه با اونها چه شکلیه؟ با کی قراره خوشبختتر باشی؟
اما بخش دیگه اینه که تو براساس این فکر، چطور عمل میکنی؟
اینجا محل بحث و تفاوت آدمها،اعتقاد، اعتماد و انتخاب شکل میگیره!
خب راستش انتخاب من تا امروز،
همیشه تعهد بوده! فارغ از هر چیزی،
چون میدونم بالای سرم یک سوپرایگو ایستاده!
که دست از پا خطا کنم،
قَلَمشون خواهد کرد پس حواسم به جمع کردن دست و پام بوده!
(میل به سرکوب؟)
سرکوب.سرکوب؟
مکانیزم سرکوب!
میشه مکانیزمهای دیگهای جاش گذاشت.
مثلاً مکانیزم تعالی یا جابهجایی!
راستی، فروید هم نگفت لیبیدو رو رها کن بذار بره و تو هم دنبالش بدو که اگر این کار رو نکردی یعنی سرکوب کردیها!
نه. این رو نگفت. اگر کسی میگه این رو گفت تفسیر به نفس میکنه.
و امان از دنیای روانکاوی!
تحلیل چیزیه که تا ابد ادامه داره،
عمقش نامعلومه،
و ممکنه مثل یک گرداب تو رو تا انتها زیر آب ببره.
گرداب رو چیزی میسازه که تو از تحلیل به حقیقتی میرسونه که کسی نمیتونه نزدیکش شه و اگر منطق استدلالت رو زیر سوال ببره، حقیقت خدشهدار میشه و تو در وهله اول میشی نگهبان گرداب درونی خودت یا نگهبان حقیقت خودت!
[پایانی]
میخوام یه چیزی بگم و تمومش کنم،
«همدلی، معجزه میکنه.»
همدلی فقط «رنج مردن» رو کم نمیکنه. اون هم چون وقتی میمیریم یا درحال مردنیم دیگه نمیتونیم حرف بزنیم.
«همدلی در همه چیز معجزه میکنه، جز لحظهای که در حال مردنیم.»