افرا حامدزاده
افرا حامدزاده
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

«جایی که دست و دلمان به زندگی‌کردن برود...»

از کدام بخش این روزها باید بنویسم! کدام بخش می‌تواند اوج چیزی که می‌خواهم بگویم را به تصویر بکشد!

فهمیدم. از اینجا شروع می‌کنم.


[طبیعت]

چند روز پیش به صورت غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای، با وسایل خیلی زیاد مجبور به پیاده‌روی در طبیعت شدیم. جایی کاملا به دور از تکنولوژی و تمدن انسانی.

دو گروه شدیم برای حرکت به سمت مقصد. ما (یعنی گروه اول) سریع‌تر حرکت کردیم تا از ذره‌های آخر خورشید برای روشنایی مسیر استفاده کنیم.

همینطور که تلاش می‌کردم هر وسیله را به یک‌جایی از کوله آویزان کنم تا تعادلم بهتر حفظ شود؛ آفتاب دیگر کامل پایین آمد.

تقریبا دیگر در فواصل دور و نزدیک کسی را نمی‌دیدم و تلاش می‌کردم سرعت قدم‌هایم را با یک نفر از گروه که چراغ قوه دارد هماهنگ کنم. اما خب، گاهی می‌توانستم. گاهی باز آخر می‌افتادم. یادم آمد که هربار به قصد پیاده‌روی به طبیعت می‌آیم چیزهایی در لحظات اول برایم اتفاق می‌افتد که احساس عجز و ناتوانی‌ام را فعال می‌کند. مثل آن لحظه‌هایی که ضربان قلبم بسیار بالا می‌رود و احساس می‌کنم خون با سرعت بسیار بالایی در صورتم جمع شده است... یا مثل لحظات اول سراشیبی که پایت را باید جای محکمی بگذاری و بیش‌بینی کنی در مسیر کدام سنگ‌ها چالش‌برانگیزتراند و چشمت می‌افتد به اینکه اوه! حسابی مسیر پیش‌رو طولانیه و عجب شیبی!

در چنین موقعیت‌های چالش برانگیزی، آدم‌ها به یک معنایی High sensitivity می‌شوند.

به این معنا که کوچک‌ترین محرک‌ها باعث بیشترین واکنش‌هایشان می‌شود.

اگر فارسی‌اش کنیم، چیزی شبیه تحریک‌پذیری روانی‌.

در این مواقع، خودکنترلی از حالت عادی ضعیف‌تره و آدم‌ها کمتر به ترس‌ها و قضاوت‌های اجتماعی فکر می‌کنند، پس راحت‌تر و سریع‌تر واکنش‌های فکر نشده انجام می‌دهند. برای همین شناخت آدم‌ها در سفر و طبیعت خیلی واقع‌بینانه‌تر از بیرون رفتن‌های عادی است.

حالا می‌خواهم مقداری از تجربه فضای تاریک، لا‌به‌لای کوه و درختان بگویم.

عجب تجربه عجیبی...

ناتوانی‌ای که به عنوان یک انسان در سال۲۰۲۳ وسط طبیعت احساس می‌کردم، درست شبیه انسان‌های اولیه بود.

محافظت، بقا، پیش‌بینی خطر، گوش‌به‌ زنگ بودن، ترس، مقاومت، تسلیم و ... باعث شد یک چیزی در ذهنم پررنگ شود! اینکه چقدر اجداد ما برای حفظ و بقای کدهای ژنتیکی‌شان تلاش کردند! جنگیدند! مهارت کسب کردند! و خودشان را با شرایط تطبیق دادند که امروز، من با این کدهای ژنتیکی منحصر به‌فرد قدم در طبیعتی بگذارم که تقریبا هیچ‌چیز ازش نمی‌دانم! درست جایی که آن‌ها همه مختصاتش را می‌شناختند.

در مسیر، مدام به آموزه‌های پاداش و تقویت در روان‌شناسی فکر می‌کردم تا سنگینی بار از روی دوشم کم شود. اینکه فکر کنم اگر برسم چه چیزی را به عنوان پاداش برای خودم در نظر بگیرم. اینکه به قدم‌های جلوی چشمم نگاه کنم نه به نور‌های چراغ قوه جلوتری‌ها که نشانم می‌داد اوه! یک پیچ دیگر مانده! یا اصلا نباید به فردا فکر می‌کردم که باز باید این مسیر را برگردم!

درباره ذهن چیزهایی می‌دانم. اما به صورت تئوری. عملی استفاده کردنش خودش راه درازی است.

آن‌جا مرحله عمل بود‌. یه چیزهایی شبیه این اصطلاح که:

«جای سفت نشاشیدی!»

این جای سفت بود. یک شماتیک بسیار کلی از استفاده عینی از آموخته‌هایم.

جایی بین مسیر، تک افتاده بودم آخر گروه.

تقریبا هیچ چیز نمی‌دیدم و ضمنی قدم برمی‌داشتم. که از صدای زنگوله‌ی کنار گوشم متوجه شدم که یک گاو کنارم ایستاده. البته حتی نمی‌دانستم یک گاو نشان از گله گاو دارد یا نه، تنهایی آمده پیشم تا سلامی بکند. (چطور چشم‌هایش می‌دید؟) که ترس برم داشت و دویدم سمت یکی از از بچه‌های چراغ به دست. که حداقل اگر می‌خواهم خورده شوم تنها نباشم:)

یا فکر به اینکه جمعیت به صورت بالقوه فرصت فکر کردن و دفاع بیشتری برای محافظت به همه افراد گروه می‌دهد. (همین یک حس دلیل زندگی گروهی انسان‌های اولیه را نشانمان می‌دهد.)

رسیدیم...

وقتی کمی از چراغ‌قوه‌ها فاصله گرفتم،

دیدم بالای سرمان پر از ستاره است!

پر از تاریکی و روشنایی...

کهکشان راه‌شیری هم پیدا بود! نشانم دادند. یک مسیر کمی سفید در میانه سیاهی آسمان با درخشش هزاران ستاره!

احتمالا همه داستان غم‌انگیز ستاره‌ها را می‌دانیم! که به علت فهم زمان و مقیاس سال‌نوری ما شاهد ستاره‌هایی هستیم که دیگر نیستند. از بین رفته‌اند اما ما می‌بینمشان...

و انگار وقتی بهشان خیره می‌شویم، به مرگ خیره شده‌ایم. به نبودن، به تمام شدن...

و پایان عجیب هر ستاره که اغلب با یک انفجار رخ می‌دهد و بعد از یک درخشش عظیم در سیاهی آسمان غرق می‌شود...

چه مرگ با شکوهی...


[انقلاب]

تقریبا هر شب که می‌خوابم و بعد بیدار می‌شوم، از میزان خشمم نسبت به زندگی کم نشده.

جاهایی انقدر متوجه زود واکنش نشان دادن خشمم می‌شوم که بعد خجالت ذره ذره آبم می‌کند.

دیگر نمی‌توانم به خودم بگویم که این دوره حساسی است و می‌گذرد!

نه. نگذشته است.

یک سالی هست که نگذشته است!

مسیری که از میدان انقلاب پیاده می‌آیم پر از نشانه‌های هر روز جنگیدن است.

شال سرم نمی‌کنم.

دیروز وقتی برمی‌گشتم، قسمت اول جنگیدن مقابله با متلک‌پراکن‌ها بود. عموماً به آن‌هایی که محتوای جنسی دارد واکنش نشان می‌دهم.

اولی گفت و جوابش را دادم. ( که البته در حد عوضی و بی‌شرف و بی‌شعور و خجالت بکش و این‌هاست. چیز بهتری در لحظه ندارم.)

و حالا افتادم در مسیر بازگشت به خانه.

کسانی را که در پیاده‌رو شبیه خودم‌اند را می‌شمارم. و ذهنم ناخودآگاه به چادرهای مشکی واکنش نشان می‌دهد. واکنشی با عنوان (محل خطر) _مثل همان داستان تاریکی در طبیعت و واکنش‌ انسان‌های اولیه_حالا من اینجا را می‌شناسم و خطرهایش را خوب پیش‌بینی می‌کنم. اینجا صدای زنگوله همان لباس و پوشش نیروی انتظامی، ضد‌شورش، خانم‌های چادری با ون‌های سفید است. تاریکی و ندیدن خطر است!

می‌گذرم. هر روز با توده خشمی به خانه می‌رسم که مطمئنم متاستاز کرده است.

متاستاز در خواب و خوراکم، زندگی‌شخصی‌ام، فهم لذت و معاشرتم، کم توانی و کم تحملی در زندگی روزمره‌ام...

و حتم دارم این فقط برای من نیست.

هر بار بی‌آرتی سوار می‌شوم، میانگین شاهد دو دعوا داخل بی‌آرتی و دو دعوای خیابانی هستم.

که سر کوچک‌ترین مسائل است! همان زود برانگیخته شدن‌ها...

(_خانم می‌روی داخل؟

+ نه. دلم نمی‌خواد

_ چه پررویی.. و...)

(_ها؟ به من راه نمیدی؟ وایسا حالت رو بگیرم)

(_ تو غلط کردی با من تصادف می‌کنی...)

و ...

و اما تذکر‌های حجاب خیابانی‌ که مرا در لحظه تا مرز جنون می‌برد.

پشت سرمان است.

آرام می‌گوید شالت را سر کن.

(دو خانوم با لباس نیروی انتظامی و سه مرد کلاه کج)

من حتی نگاهش نمی‌کنم. میکشم سرم.

و دوستم کلا دور گردنش نیست‌.

طرف بهش می‌گوید شالت کو؟ نشانش می‌دهد.

می‌گوید چرا سر نمی‌کنی.

جان دلم می‌گوید گرممه!

مامور با لحن طلبکارانه‌ای می‌گوید! او قانع شدم! بجنب دیگه!

و راهی می‌شوند...

کاش برگردند و پشت سرشان را دوباره ببینند.

نگاه‌های نفرت‌آلود. فحش‌های زیرلب و شال‌های دوباره از سر افتاده.

و در نهایت امروز رفتم کلانتری برای ماشین و پیگیری حجاب و گفتند برایش بنویسید «خودمعرف».

ماشین را بردند و عزیزکم. زودی برمی‌گردیم به‌هم و قول می‌دهم ببرمت کارواش!

وسط دفترم یک دایره می‌کشم، دایره را دو نصف می‌کنم، در نصف اولی می‌نویسم خشم و در نصف دومی می‌نویسم غم. بالای دایره هم با فلش می‌نویسم من.


[خداحافظی]

تقریبا هیچ مفهومی مانند «از دست دادن» لرزه به تنم نمی‌اندازد. پیام داده که امروز میایم با مادرت خداخافطی کنم.

_داستان طبیعت و زندگی جمعی_

که حالا فقط برای زنده ماندن و محافظت کنار هم نیستیم. به هم دل‌بسته می‌شویم. دلمان تنگ می‌شود. اما حالا دنیای غیرطبیعی‌مان طوری شده است که امنیتمان در رفتن است.

اما می‌دانی تفاوتش در کجاست؟

حیوانات و صخره‌ها جانت را می‌گیرند و تمام.

عذابت نمی‌دهند. برایت زندگی و مرگ را تفکیک می‌کنند. هیچ موقع وقتی زنده‌ای، زندگی مرده را تجربه نمی‌کنی.

حالا این‌ها را گره بزن با مفاهیم پیچیده‌تری مانند رنج، استیصال، درماندگی، افسوس و ...

مجموعه‌ای از پیچیدگی‌های اولیه با مفاهیم سنگین ثانویه.


می‌روم برایش شیرینی بخرم.

در راه بغض دارم.

نمی‌خواهم امروز آخرین دیدارمان باشد‌ بهش می‌گویم قبل پرواز می‌بینمت.

پنجشنبه، حوالی ظهر.

عزیز جانم.

دیگر مهاجرت‌های ما گروهی نیست. ما دیگر با هم از این مرزها رد نمی‌شویم تا کنار هم برای مقابله با خطر بایستیم_داستان طبیعت و اضافه شدن به جمع_

ما تنها می‌رویم. از ر‌وی مرزها پرواز می‌کنیم و در خاکی دیگر پا به زمین می‌گذاریم.

احتمالأ جایی که قرار است زندگی بهتری داشته باشیم.

جایی که دست و دلمان به زندگی‌کردن برود.

و ما چقدر همه‌مان حق داریم که زندگی کردن بهمان بیاید.


[پایان]

روزنوشتمهاجرتخشمطبیعت گردی
ملغمه‌ای از جامعه شناسی، روانشناسی، زنان و شوریدگی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید