در یک مقطعی به فکر استعفا افتاده بودم به صورت جدی در موردش فکر کرده و جوانب آن را سنجیده و به دلایل آن اندیشیده بودم احساس میکردم دین خودم را در طول سالهای گذشته به قدر بضاعت ادا کردهام.
از رویارویی و تحمل بعضی کارکنان و شرایط خسته شده بودم.
هماهنگی با پزشکان ناهماهنگ دیگر جواب نمیداد.
هر آنچه که میتوانستم و به فکرم میرسید انجام داده بودم و دیگر ابتکار عملی در چنته نداشتم.
سالهای سال کار کردن در خط مقدم جبهه پرستاری من را خسته و ناتوان کرده بود.
با بیماریهایی دست و پنجه نرم میکردم که علت واضحی نداشتند و اغلب تشخیص پزشکان استرس و فشار عصبی بود.
از اطرافیان میشنیدم که من مسئولیت سنگینی را در طول این سالها بر عهده داشتهام.
دیگر انگیزهای نو در خود نمییافتم.
دیگر انرژی جنگیدن و مبارزه کردن را در خود نمیدیدم.
همه اینها را رئیس بیمارستان به تفصیل شنید و با یک جمله آب پاکی روی دست من ریخت و گفت فٓاستٓقِم کمٰا اُمرت......