همزمان که مدیر خدمات پرستاری بیمارستان بودم، در دبیرستان دخترم عضو انجمن اولیا مربیان هم شدم.
روز اول که به آن دبیرستان غیرانتفاعی مراجعه کردم، با برخورد سرد و بیاعتنایی متصدی ثبت نام مواجه شدم. او بدون اینکه کارنامه دوران راهنمایی دخترم را نگاه کند، گفت که ظرفیت ثبت نام نداریم.
وقتی که کارنامه را دید، نظرش را عوض کرد. همان جا تصمیم گرفتم که در انجمن اولیا مربیان حضور داشته باشم.
در روز رای گیری از این فکر منصرف شدم. ابهت سالن و تعداد زیاد کنندگان من را ترساند. با این وجود به خودم مسلط شدم و به عنوان کاندید خودم را به جمع معرفی کردم. با کمال تعجب دیدم که رای کافی کسب کرده و عضو انجمن شدهام.
اعضای انجمن ترکیبی از افراد مختلف و مشاغل گوناگون بودند. از ردههای آموزش و پرورش تا کارخانهدار ، بازاری، کارمند سایر ادارات و صاحب معدن حضور داشتند. با وجود اینکه در تمام جلسات انجمن من خسته بودم و از محل کارم به جلسه میرسیدم، ولی از آن جمع خیلی میآموختم.
هر کدام از اعضای انجمن منبع تجارب و نقطه نظرات شگفتانگیزی بود. خیلی از موضوعات جلسهها در مدیریت خدمات پرستاری به کار میآمد.
در همه جلسات متوجه تفاوت موقعیت شغلی و روحیه پرستاران با سایر اقشار بودم. دلم میسوخت که انسانهایی والا با شرایط سخت کاری و روحی دست و پنجه نرم میکنند و کسی از آنها خبر ندارد. بسیاری از مردم سختترین موقعیتهای زندگیشان را دیدن عزیزانشان روی تخت بیمارستان میدانند، ولی پرستاران هر روز با چنین صحنههایی روبرو هستند. چطور ممکن است بتوان پرستاری را درک کرد که شغل بیست و چهار ساعته دارد و در ساعات نامتعارف مشغول کار است. ماهیت این شغل ایجاب میکرد که ساعت طولانی را ایستاده سپری کنند، که آسیب های فیزیکی به دنبال داشت. علاوه بر آن، برآورد کردن انتظارات بیماران بسیار سخت است. از سوی دیگر ناسپاسی و قدرنشناسی خدمات این قشر انگیزههای آنها را تحت تاثیر قرار میداد.
مقایسهها و تفاوتهایی که درک می کردم، من را با سوالات بیجوابی مواجه میکرد.