پروکروستس در کنار جادهای منتهی به آتن زندگی میکرد و رهگذران را به بهانه مهمان نوازی به خانه خود میبرد و روی تختی میخواباند. اگر از طول تخت کوتاهتر بودند آنقدر آنها را میکشید یا بدنشان را روی سندان با چکش میکوبید تا هم اندازه تخت شوند.
اگر بلندتر از تخت بودند از پاهایشان میبرید تا به اندازه تخت شود. از نظر او تنها اشخاصی درست و کامل بودند که درست به اندازه تخت او بودند.
باور میکنید همه ما در ذهن خود یک تخت پروکروستس داریم؟
باور میکنید همه ما در ذهن قالبهایی داریم که با آن به دنیا، اطراف و پدیدهها نگاه میکنیم؟
آگاهی از این پدیده من را به یاد شخصی انداخت که میخواست رفتار محترمانه و مؤدبانه با همه کارکنان داشته باشد، ولی نمیتوانست همواره نقاب و قالب خودش را پنهان کند. گاهی ناخواسته کاری میکرد یا چیزی میگفت که معلوم میشد خانمهای کارمند را به اندازه آقایان ارزشمند نمیبیند.
به نظر میرسید او درگیر تعصبهایی راجع به زنان بود.
آنها را ناکارآمد تلقی میکرد.
در آنها جسارت و قدرت نمیدید.
تصور می کرد تضادی همیشگی بین کار و زندگی خانوادگی خانمها وجود دارد.
در چشم او خانمها ارزش مساوی با مردان نداشتند و این به شکل غیر مستقیم و ظریف عیان میشد.
ارزشهای حاکم بر جامعه هم روی تعصبات او اثرات تقویت کننده داشت احتمالاً همین ها او را انعطاف ناپذیر و خشک وبیعاطفه کرده بود.
زنان در دوره مدیریت وی در سقفهای شیشهای گیر افتاده بودند و امیدی به پیشرفت نداشتند.
دوست ندارید بدانید سرنوشت پروکرستس چه شد؟ فرد دیگری او را به شیوه خودش مجازات کرد و برای اینکه او را به اندازه تخت درآورد، سر برید.