-درباره چه کسی می خواهی برایم حرف بزنی؟
+درباره یک همکار که حدود سال نود و سه از دنیا رفت.
-خوب منتظر هستم از او بگو.
+یادم نیست اولین بار کجا آشنا شدیم . ولی وقتی که من در بیمارستان چشم پزشکی شروع به کار کردم او کارکنان آنجا بود . آقایی بود قد بلند که کارشناس پرستاری بود و در بخش مردان به صورت شیفتی کار می کرد. ایشان هم سن من بود این را وقتی فهمیدم که پرسشنامه های پرسنلی را تکمیل می کردیم. عینک عجیبی داشت . به نظر میرسید که چشم هایش خیلی ضعیف است.
او به مباحث آموزشی علاقه زیادی داشت. اهل مطالعه بود . وقتی که من وارد بیمارستان چشم شدم دانشجوی کارشناسی ارشد بودم. برای همین از من کتاب می خواست یا می پرسید چه کتابهایی برای مطالعه مناسب هستند تا در آزمون ارشد شرکت کند.
به نظرم چند بار شرکت کرد، اما قبول نشد. با این وصف همچنان برای ارتقا سطح علمی خودش مطالعه هایی را داشت. من مدتی سوپروایزر آموزشی آن بیمارستان بودم. بعد از من هم او سوپروایزر آموزشی شد. مسئولین بیمارستان برای ارتقا سطح علمی کارکنان نیاز به کسی داشتند که همه روزهای هفته در بیمارستان باشد . من در ان مقطع زمانی ماموریت آموزشی داشتم و هفته ای دو روز کارکردن کفاف نیازهای بیمارستان را نمی داد.
وقتی که این همکارمان سوپروایزر آموزشی شد با من بسیار متواضعانه رفتار می کرد . همیشه از من نظر می پرسید. از من می خواست که در مورد کنفرانس های آموزشی یا نحوه ارزیابی خدمات بالینی به او کمک کنم. با اینکه از ریاست بیمارستان دل خوشی نداشتم اما برای همکارم هر کمکی که میتوانستم می کردم.
ایشان زندگی خانوادگی خوبی داشت.همسرش خانه دار بود و برای تامین زندگی هر کوششی میکرد. شیفت های اضافه دیگران را می پذیرفت و آنقدر کار می کرد تا اینکه زندگی خوبی برای خانواده اش فراهم کند. در یک مقطع زمانی بیشتر شیفت های من را قبول کرد تا من بتوانم مراحل دفاع از پایان نامه ام را به سرعت تمام کنم. هیچگاه زحمات او را از یاد نبرده ام. همکاری او با همه مثال زدنی بود.
بعد از مدتی که من از آن بیمارستان به محل دیگری منتقل شدم در جلسه های اداری می دیدمش . تا اینکه مطلع شدم که به بدخیمی مبتلا شده است. هر چند وقت یک بار به او زنگ می زدم تا جویای احوالش باشم. زیرا او در زمانی که من به فرصت زمانی نیاز داشتم ،کمک شایانی به من کرده بود. او به شکلی واضح در مورد بدخیمی و آینده پیش رو صحبت می کرد . اثری از ناامیدی در او نبود . اما با چشم باز و با گشاده رویی در مورد بیماری صحبت می کرد . بیماری را پذیرفته بود و در قبول آن کاملا راحت بود.
وقتی که خبر درگذشت او را شنیدم خیلی شوکه شدم. زیرا چند روز قبل با او صحبت کرده بودم . حالش کاملا خوب بود . همسرش گفت به صورت ناگهانی احساس بدی به او دست داده بود. همسرش به بیمارستان زنگ زده بود . دوستانش با آمبولانس بیمارستان به منزل او رفته بودند . به مرکز درمانی رسانده بودند ولی او عمرش به پایان رسیده بود.
در مجلس ترحیم او به تازگی از سفر مکه برگشته بودم. در آنجا خیلی دعا کرده بودم که بهبود پیدا کند اما متاسفانه عمرش به دنیا نبود.
در مسجد یک خانم مسن وارد شد و یک راست پیش من آمد و نشست. فکر می کردم از بستگان متوفی باشد . اما او گفت که کسی را نمی شناسد. توضیح داد که از جلوی مسجد می گذشته است و ناگهان در دلش افتاده بود که بیاید و حمد وسوره ای برای متوفی بخواند . او گفت اصلا نمیداند چرا وارد شده است. نمی دانست چه چیزی او را به این مکان کشانده است. مدتی در کنار من نشست. فاتحه خواند و بعد از مدتی رفت.
من در انتهای مراسم ترحیم از خانواده این همکارمان خداحافظی کردم و آخرین باری بود که همسر و فرزندان او را دیدم. روحش شاد و یادش گرامی باد
...