روزی برای بازدید به بخش اکو رفتم. بیرون بخش پر از مریض بود که بی تابانه منتظر نوبتشان بودند. هر کس میخواست نام خودش را بشنود تا اینکه وارد بخش شود.
در درون بخش چند بیمار روی تخت خوابیده بودند و پزشکان آنها را اکو میکردند. روی دستگاههای دیگر تست ورزش در حال انجام بود.
زنی که لباس همراه به تن داشت، یک شیرخوار کبود به بغل داشت. هوا سرد بود و به نظر میرسید لباس کافی به تن ندارد. با این وجود، فرزندش را به آغوشش فشرده بود. کمک بهیاری که او را از یک بیمارستان دیگر آورده بود، مشغول تحویل دادن پرونده و برگ مشاوره بود. بعد از پذیرش، شیرخوار کبود را روی یک تخت قرار دادند تا متخصص اطفال ویزیت کند و نتیجه مشاوره را بنویسد.
بچه بی حال بود نای گریه کردن نداشت کبود و لاغر به نظر میرسید.
به محض اینکه متخصص اطفال نوزاد را دید گفت الان ایست قلبی میکند و دقیقاً همین اتفاق افتاد. تنفس سطحی نوزاد متوقف شد و در واقع از دنیا رفت. نه تپش قلب داشت و نه نشانهای از حیات در او وجود داشت.
ناگهان همه چیز به هم ریخت اوضاع بحرانی شد. اول دکتر دست به کار شد و با دو انگشت احیای قلبی را آغاز کرد. قفسه ظریف سینه با دستان قوی دکتر بالا و پایین میرفت. دکتر بخاری برقی خواست احتمال میداد علت ایست قلبی علاوه بر بیماری، سرمای شدید باشد.
بخاری برقی را که آوردیم و ماساژ قلبی که ادامه یافت، شیرخوار تکانی خورد و صدای ناله ضعیفی به گوش شنیده شد. به زندگی برگشت.
مادر مات و مبهوت فقط نگاه میکرد. توانایی هر عکسالعملی را از دست داده بود. خشکش زده بود و توان باور آنچه را که میدید، نداشت. او صحنههایی را دید که یک عمر از یادش نخواهد رفت.
شیرخوار را به بغلش دادند و بقیه درمان در آغوش او و درست کنار بخاری برقی ادامه یافت.