به کلاس بهبود مدیریت دعوت شدم. من با داشتن پست رئیس خدمات پرستاری از مدیران پایه حساب می شدم. دوره های ما با مدیران میانی و ارشد تفاوت هایی داشت. هر مدیر باید آموزش های سطح خودش را می گذراند تا در انتهای سال به امتیازات مربوطه دست می یافت. تعداد مدیران پایه استان به اندازه ای بود که یک کلاس نسبتا بزرگ را پر میکرد. مدیران پایه استان آموزش های یک سانی داشتند.
در یکی از این کلاس ها استاد راجع به استاندارد ها درس داد. در ادامه به وظایف اداره استاندارد رسید. پرسید آیا از بین مدیران پایه کسی از اداره استاندارد حضور دارد؟
یکی از آقایان دستش را بلند کرد و گفت از اعضای سازمان استاندارد است. استاد پرسید آیا شما که مدیر پایه اداره استاندارد هستید می توانید به ما اطمینان بدهید که آنچه تایید می کنید و مهر می زنید واقعا قابل اعتماد است؟
من یک لحظه خودم را جای آن قرار دادم و از خودم پرسیدم که چه جوابی باید بدهد؟
مدیر پایه اداره استاندارد بدون تامل و به سرعت جواب داد: نه اصلاً . همه زدند زیر خنده اما من به شکلی غیر قابل فهم دچار غم شدم. با خودم به گفتگوی درون فرو رفتم. سوالات زیادی در ذهنم رژه نظامی می رفتند و جوابی در کار نبود.
آیا او واقعا درست گفت و کارشان یک کار تصنعی و دروغ است؟
آیا او عجله کرد و به سرعت جوابی خام و بی مایه به استاد داد؟
آیا او به دلیل نارضایتی های کاری و از روی عصبانیت چنین جوابی را در کلاس به زبان آورد؟
چرا باید مدیر از محل کار خودش و رسالتی که دارد، به شکلی جانبدارانه، حمایت نکند؟
آیا جواب او در راستای پاسخی بود که استاد از او انتظار داشت یا درست بود و ربطی به مصداق آموزش نداشت؟
این سوالات من را از کلاس و آموزش برید و تا دقایقی در جو کلاس نشسته بودم در حالی که حواسم جای دیگری بود. اینکه من چه رسالتی داشتم و چگونه به آن می نگریستم برایم تبدیل به دغدغه ای شد که مدتها ذهنم را مشغول نگه داشته بود.