یک بار به خانه دائی مان در قزوین رفته بودیم. آنها در یک محوطه وسیع خانه های سازمانی ارتش زندگی می کردند. روز تعطیل بود و خانواده های کمی در خانه هایشان بودند. اغلب به سفر رفته بودند.
من یک نوجوان سیزده یا چهارده ساله بودم. دختر دائی ها و پسردائی ها و دختر عموهایم تصمیم گرفتند از خانه بیرون بروند و در محوطه خانه های سازمانی ارتش گشتی بزنند. من کوچکترین عضو این گروه هشت نفره بودم. الان فکر می کنم نباید با بزرگترها می رفتم باید در خانه می ماندم.
آنها به یک پارک قدم گذاشتند . پارک تعطیل بود. کسی آنجا نبود. این نبودن کسی من را نگران کرد اما اهمیتی ندادم.
در وسط پارک یک محیط دریاچه مانندی بود که عمق زیادی داشت . آب شفاف بود و من عمق آن را دیدم و ترسیدم.
همه آن هفت نفر شنا بلد بودند و من بلد نبودم. آنها خودشان سوار قایق پارویی شده و من را سوار قایق کردند. من ترس خودم را پنهان کردم.
آنها باهم شوخی می کردند با پارو قایق ها را هل می دادند و تعادل را به هم زده و می خندیدند.
مسیر قایق ها را تغییر داده و یا به جلو هل می دادند. من از ترس غرق شدن بقدری وحشت کرده بودم که هنوز هم ترس از غرق شدن من را رها نکرده است.