من از نوجوان هایی بودم که اهل کتاب و مطالعه بودند. آن زمان داشتن چنین صفتی بین نوجوانان تحقیرآمیز و موجب شرمساری بود.
داستانهای زیادی را می خواندم که به کسی لو نمی دادم تا مسخره ام نکنند. نمیخواستم کرم کتاب یا خرخوان نامیده شوم.
داستان ها را بر حسب شانس، علاقه خودم، تعریف دیگران و یا معرفی کسی انتخاب می کردم و می خواندم.
از آن دسته نوجوان هایی بودم که بیشتر پول تو جیبی شأن خرج کتاب می شد.
کتاب پینوکیو را خوانده بودم سریال آن و فیلم سینمایی اش را هم دیده بودم. حتی یک پوستر بزرگ رنگی از رقص پینوکیو با پدر ژپتو که یک چهارم دیوار را پر کرده بود در اتاقم نصب کرده بودم.
با این وجود درک معنای عمیق داستان پینوکیو نه در نوجوانی و جوانی، بلکه در زمان حال برایم روشن شده است. گویی باید دهه ها می گذشت تا معنای که اکنون نیز به درستی قادر به توصیفش نیستم، در ذهنم شکل بگیرد.
الان میفهمم که شهربازی که پینوکیو فریفته آن شد و تا انرژی داشت در آنجا بازی کرد چه بوده است؟
شهربازی میتواند نماد لذت های زودگذر باشد. لحظاتی که ما در بعضی مقاطع زندگی مان آن را انتخاب اول خود قرار میدهیم. بدون اینکه آینده نگری کافی داشته باشیم.
شهربازی نماد وقت تلف کردن بیهوده و گذران بی هدف وقت است یا نماد هدف شدن عمر می تواند باشد.
شهربازی میتواند نماد فریفتگی به ظاهر و صورت زندگی و عدم توجه به معنای معنوی آن باشد.
خلاصه شهربازی نگاه ساده انگارانه به زندگی است.