صدو بیستمین روز چالش دویست روزه تولید محتوا:
کتاب بادبادک باز نوشتهی خالد حسینی به زندگی پسری به نام امیر در میان آشوبهای کشور افغانستان میپردازد. در این کتاب روابط انسانی به خصوص دوستی دو پسر بچهی افغان محور اصلی داستان هستند. حسینی به واسطهی این رمان تا به امروز به جوایز ادبی متعددی دست یافته است.
در رمان بادبادک باز (The Kite Runner) اتفاقاتی بسیاری رخ میدهد اما داستان اصلی به رابطهی میان دو دوست به نامهای امیر و حسن میپردازد. امیر و حسن دوستانی بسیار صمیمی هستند و با هم بزرگ شدهاند اما امیر پسر ارباب است و حسن خانهزاد آنهاست. همین فاصلهی طبقاتی خواه ناخواه بر رابطهی این دو کودک هم تأثیر خود را نشان میدهد و خالد حسینی (Khaled Hosseini) در فصلهای نخستین کتاب به زیبایی رابطهی خاص این دو پسربچه را توصیف میکند.
حسن پسری بسیار مهربان است و دل پاکی دارد و به عنوان یک دوست برای امیر فداکاریهای بسیاری میکند و همین موضوع به غم و اندوه نهفته در سرتاسر داستان میافزاید. از طرف دیگر، این رمان از مصائب و سختیهای یک کشور و مردمانش میگوید.
در این رمان تأثیرگذار راوی امیر یا همان پسر ارباب است او که اکنون در آمریکا به سر میبرد و زندگی خوبی دارد به خاطرات قدیمی خود سرک میکشد و به خصوص به سالهای کودکی خود زمانی که دوستی مانند حسن در زندگی خود داشت که حاضر بود به خاطر پسر ارباب دست به هر اقدامی بزند.
فیلمی اقتباسی از روی این کتاب بینظیر ساخته شده است. به شما پیشنهاد میکنیم پس از مطالعهی کتاب حتماً نگاهی به این فیلم هم بیندازید، هر چند این فیلم فرسنگها از منبع اصلی خود فاصله دارد و ضعیفتر است اما به خودی خود اثری قابل قبول و تماشایی محسوب میشود.
خالد حسینی را بیشتر بشناسیم:
خالد حسینی در سال 1965 در شهر کابل به دنیا آمد. عمدهی شهرت وی به دلیل نگاش کتابهای بادبادک باز و هزاران خورشید تابان است. تمامی آثار او به مسائل مربوط به افغانستان، مهاجرت و مشکلات مردم این کشور میپردازد. وی هماکنون در کشور آمریکا ساکن است و آثارش را به زبان انگلیسی مینویسد.
کتاب بادبادک باز را از یک کتابفروش سر چهار راه خریدم. آن را به یکی از دوستانم هدیه کردم. قبلا کتاب هزار خورشید تابان را از این نویسنده به لطف یکی از دوستانم خوانده بودم. وقتی که هدیه را به دوستم دادم از او خواستم بعد از خواندن کتاب آن را به من امانت بدهد تا خودم هم بخوانمش .
دوستم از کتاب تعریف کرد . بعد از خواندن ان که در عرض دو روز به پایان رسید من هم تایید میکنم که کتاب ارزشمندی برای خواندن است. این کتاب نشانه ای و گوشه کوچکی از ظلمی است که به مردم افغان روا شده است. انسان هایی که درد و رنج بی پایانی را در زندگی شان تحمل کرده اند .
از خودم می پرسیدم که خواندن این همه مصیبت و بد بیاری چرا باید قابل تحسین باشد . چرا باید انسان کتابی را بخواند و تحسین کند که در آن از به جز ناراحتی و غم و غصه چیزی نیست. ولی به یافتن جوابی موفق نشدم. فقط می توانم این را بگویم که این قلم نویسنده ای توانا و دانا است که از یک داستان غم بار کتابی خواندنی و توصیه کردنی به دیگران می سازد. دلیل دیگری به فکرم نمی رسد.نویسنده ای که رنج را طوری ترسیم کرده است که خواننده به ادامه خواندن آن ترغیب و تشویق می شود. به امید روزهایی که دیگر چنین واقعیات تلخی نه در افغانستان و نه هیچ جای دنیا وجود نداشته باشد .
خلاصه کتاب بادبادک باز نوشته خالد حسینی نویسنده افغان:
امیر پسر بابا که نام او در کل داستان معلوم نمی شود.
حسن پسر علی خدمتکار است.
آنها با هم بزرگ شدند. امیر و حسن هیچ کدام مادر ندارند.
مادر علی سر زایمان از دنیا رفته است .
مادر حسن بعد از دنیا آوردن او با کس دیگری فرار کرده است.
در دوران کودکی علی فلج اطفال گرفته است و پسرش حسن لب شکری می باشد.
افغانستان یک شبه دگرگون میشود حمله شوروی باعث میشود تمام زندگی و داستان حیات آنها دگرگون شود.
امیر به نوشتن داستان علاقمند است و در نهایت تبدیل به نویسنده می شود.
در ورزش هیچ استعدادی ندارد و کسی است که نمی تواند حق خود را بگیرد.
امیر و پدرش پشتو و سنی هستند.
حسن و پدرش علی شیعه و هزاره میباشند.
امیر و حسن با یک بچه به نام آصف جدال کلامی پیدا میکنند.
آصف مادری آلمانی و پدر افغانی دارد. آصف معتقد است هر کس هزاره باشد باعث ننگ افغانستان است.
با دگرگون شدن اوضاع حکومت مشروطه رفته و حکومت جمهوری بر سر کار می آید.
در یک جدال آصف می خواهد امیر را تنبیه کند، اما حسن با تیر و کمان جلوی او میایستد و تهدید میکند که اگر با امیر کاری داشته باشد سنگ را به چشم چپ حاصل خواهد انداخت.
آصف به خاطر این تهدید کوتاه می آید و کاری با امیر ندارد . تهدید می کند و در ادامه داستان تلافی آن را به شکل تجاوز به حسن در می آورد.
تولد و کادو های حسن از یاد پدر امیر نمیرود. او را چون فرزند خود عزیز می دارد. باعث حسادت امیر هم هست.
یکی از کادو های تولد حسن دیدار او با یک جراح هندی است که لب شکری او را درمان کرده و بعد از جراحی به وضعیتی قابل قبول تبدیل می شود.
مسابقه بادبادک پرانی در هر زمستان به شکل آداب و رسوم افغانی برگزار می شود.
حسن آخرین بادبادک را می گیرد و به جای خود برنده است .
حسن خوابی می بیند که در آن دریاچه که هیولایی در آن وجود دارد و می خواهد او را بگیرد.
در مسابقه بعدی امیر برنده اصلی مسابقه میشود.
رابطه امیر و حسن به تدریج سرد میشود.
یک جشن تولد بسیار باشکوه برای امیر گرفته می شود زیرا که او در بادبادک بازی موفق و برنده شده بود.
کادویی که خانواده آصف برای امیر آورده بود کتاب زندگی هیتلر بود که آن را بلافاصله دور انداخت. از همان زمان خوی و خصلت بی رحم بودن در آصف آشکار بود.
حسن و علی نمیگذارند چهره بدی از امیر نزد پدرش شناخته شود.
امیر هدایایی را در زیر تشک حسن قایم کرده و او را متهم به دزدی میکند.
پدر امیر آنها را می بخشد، ولی آنها تصمیم میگیرند که از نزد امیر و پدرش بروند.
بعد از مدتی روسیه به افغانستان حمله میکند و امیرو پدرش مجبور میشوند به پاکستان فرار کنند و از آنجا به آمریکا میروند.
پدر با کار کردن در پمپ بنزین امیر را حمایت کرده و از دبیرستان فارغالتحصیل میشود.
در بازار دست دوم فروشی آنها با ژنرالی افغانی و خانواده اش که از دوستان قدیمی است ، روبرو می شوند. بعد با دختر او یعنی ثریا آشنا می شود.
زمینه گفتگو با ثریا در بازار دست دوم فروشی ها فراهم می شود.
پدر مبتلا به سرطان است و تمایل زیادی به درمان نشان نمی دهد.
امیر با ثریا دوست شده و به تدریج با هم آشنا میشوند و به ازدواج میرسد.
جشن عروسی برای آنها برگزار می شود.
بعد از عروسی آنها، پدر دچار تشنج شده و سپس در منزل از دنیا میرود.
بعد از مرگ پدر رحیمخان، دوست پدر که همیشه حامی امیر بوده است و نقش تاثیرگذاری در زندگی او داشته است پیغامی به وی می رساند.
رحیم خان می گوید که در پاکستان است و او را دعوت میکند که به دیدارش برود.
رحیم خان به امیر می گوید که پسر حسن زنده است ولی حسن و همسرش که با رحیم خان در خانه قدیمی آنها زندگی می کردند از دنیا رفته اند.
آنها توسط طالبان به ضرب گلوله از پا درآمده اند و پسرشان سهراب در نزد یک طالبانی اسیر شده است. مورد سواستفاده قرار گرفته و مثل حیوان او را به رقص در می آورند.
رحیم خان رازی را برملا میکند که تا آن تاریخ کسی از آن مطلع نبوده است.
او می گوید که علی که خدمتکار پدرش بود، مردی نازا می باشد قبلا هم ازدواج کرده بود و هیچ بچه ای نداشت.
در ازدواج دومش با صنوبر نیز صاحب بچه نمی شد.
پدر امیر با صنوبر رابطه نامشروع داشت و حسن حاصل رابطه صنوبر با پدر می باشد.
بنابراین حسن برادر ناتنی امیر بوده و سهراب فرزند برادر ناتنی امیر میباشد.
در همین اواخر صنوبر که همسر علی بود به نزد حسن میرود و به عنوان مادر خودش را معرفی می کند. مدتی در کنار آنها زندگی می کند و سپس در کنار آنها می میرد.
رحیم خان از امیر میخواهد که به افغانستان برود و آن بچه را پیدا کند و به پاکستان بیاورد و به دست زوج خیرخواهی برساند که کودکان یتیم را نگهداری میکنند.
امیر به افغانستان رفته و بچه را در دست طالبان و شخص اسیر می بیند.
طالبانی که سهراب را به اسارت گرفته آصف است که انتقام حسن را در دل دارد.
آصف جدال فیزیکی سختی در حضور سهراب با امیر می کند به طوری که استخوان های دنده صورت فک و بینی میشکند و حتی ریه امیر سوراخ میشود. او را در حال مرگ به پاکستان منتقل میکنند.
عاملی که باعث شد آصف نتواند امیر را بکشد این بود که سهراب کودک که حدود ده یازده ساله بود با تیر و کمان آصف را تهدید کرد که اگر امیر را بیشتر از این صدمه بزند و به او آسیب برساند با تیرکمان چشم چپ را هدف خواهد گرفت.
همان تهدیدی که پدرش حسن با آصف کرده بود.
چون آصف هیچ اعتنایی به این کودک نمی کند او هم با یک حلقه برنجی که از زیر یک میز پیدا می کند به چشم چپ او میزند و کتک زدن امیر به پایان میرسد.
بعد از مدتی می فهمند زوج خیرخواه که حامی یتیمان معرفی شده بود وجود خارجی نداشته اند و رحیم خان نیز از داستان خارج شده است.
امیر با توافق ثریا تصمیم میگیرد سهراب را نزد خودش ببرد.زیرا امیر و ثریا با وجود پانزده سال زندگی مشترک فرزندی نداشند.
در مسیر انجام مراحل قانونی وکیل می گوید که باید مرگ پدر و مادر سهراب اثبات شود و چون این غیر قابل اثبات بود او باید به یتیم خانه برود و امیر او را به فرزندی بپذیرد و سپس به ویزای ورود به آمریکا را بدهند.
این مسئله به سهراب گفته می شود و بسیار ناراحت می شود به طوری که شب بعد از خوابیدن امیر به حمام رفته و رگ خود را به قصد خودکشی می برد.
این خودکشی موجب میشود که امیر بسیار بترسد و تصمیم بگیرد که هر طور شده با دعا و نذر امیر را از خداوند طلب کند.
عاقبت سهراب بعد از مدت ها نجات پیدا می کند به آمریکا برده میشود و در آنجا باز هم در حالت افسردگی و غمگین غرق است.تا اینکه روزی در مسابقه بادبادک پرانی او تغییر محسوسی را حس می کند و زندگی عادی از سر گرفته می شود