صد و بیست و پنجمین روز چالش دویست روزه تولید محتوا:
روزی در حالی که در دفتر پرستاری غرق کار بودم، پرستار یک بیمارستان دیگر به ملاقات من آمد . من او را می شناختم الان یادم نیست که مبنای آشنایی ما کجا بود؟ اما این را به خاطر دارم که با او در کلاس های آموزش ضمن خدمت یا پیاده روی های محوطه دانشگاه همراه بودم.
روزی که او وارد دفتر پرستاری شد، من یک شیفت صبح بسیار پر مشغله داشتم. قرار بود در جلسه ای شرکت کنم . برای چک لیست باید به یکی از بخش ها می رفتم. چند تا نامه فوری داشتم که تا پایان شیفت باید تکلیف شان معلوم می شد .
این از برنامه های عادی یک مدیر خدمات پرستاری است. اما من خیلی جدی به امور نگاه می کردم. مثلا اگر قرار بود چک لیست فلان بخش انجام شود، نمی خواستم به روز دیگری موکول کنم. این را برای خودم عیبی بزرگ تلقی می کردم.
آن پرستار به نظرم بیمار و بیحال رسید. رنگ پریده و صورتش حالت پف کردگی داشت. حتی نمی توانست خوب سرپا بایستد. دعوت کردم که بنشیند. پرسیدم چه خدمتی از دستم بر می آید؟ گفت که چند روز پیش زایمان کرده است و یک نوزاد نارس دارد که الان در بیمارستان بستری است. خیلی ناراحت شدم تازه فهمیدم که او از بستر بیماری و زایمان بلند شده و صاف به دفتر پرستاری آمده است.
آن پرستار توضیح داد که نوزاد نارس او در بیمارستان با خطر مرگ روبرو است. دکتر گفته بود که سعی کنید قبل از اینکه به عفونت بیمارستانی مبتلا شود به منزل ببرید. شرط بردن نوزاد به منزل داشتن شرایط تغذیه ای مناسب است. نوزاد او قادر به مک زدن نبود. دکتر گفته بود که یک پمپ هپارین تهیه کنید و شیر را داخل سرنگ پنجاه سی سی بریزید و با سرعتی خیلی آهسته به معده نوزاد برسانید.
آن زمان دستگاه های پمپ به تازگی به بیمارستان ها تحویل داده شده بودند و برای کار با آنها نیاز به آموزش و تمرین بود. پرستار مذکور توضیح داد که خودش در بیمارستان شان کادر بخش ویژه است و نحوه کار با دستگاه را آموخته است.
من به دلیل نداشتن وقت، تصمیمی سریع ، بدون اندیشه و بدون مشورت گرفتم. اصلا فکر نکردم که چرا او از بیمارستان خودشان این دستگاه را امانت نخواسته است ؟ فکر نکردم که چه لزومی دارد ما به او باید کمک کنیم.
به امین اموال بیمارستان زنگ زدم و گفتم که برای خودم یک دستگاه پمپ می خواهم و چند ماه هم نگه خواهم داشت. امین اموال هشدارهایی در مورد اموال داد و اینکه چه مقرراتی را باید رعایت کنم. گوش من بدهکار حرف های قانونی او نبود . فقط می خواستم که زودتر آن پرستار را راه بیاندازم و به کارهای عقب مانده خودم رسیدگی کنم. امین اموال کارهای لازم را در کوتاه ترین زمان ممکن انجام داد . در مدت کوتاهی، یک دستگاه آکبند با دو برگ روی میز من قرار داده شد . یک برگ تحویل گرفتن دستگاه توسط من و یک برگ خروج اموال . برگ ها را امضا کردم . دستگاه را به آن پرستار دادم و راهی اش کردم. مثل یک روز عادی به انجام کارهایم پرداختم.
کمی قبل از اینکه شیفت به پایان برسد پشت میزم نشستم. کمی که آرام شدم تازه فهمیدم چه ریسک بزرگی کرده ام. از آن پرستار یک رسید ساده هم نگرفته بودم. من حتی شماره موبایل آن پرستار را نداشتم. یک دستگاه گرانقیمت و نایاب در بازار را به دستش دادم. فقط می دانستم در کدام بیمارستان کار می کند . این هم فایده ای نداشت زیرا که او در مرخصی زایمان بود. من اموال بیمارستان را خارج کرده بودم . عجب خطری را به جان خریده بودم. اگر او دستگاه را برنگرداند چه خواهد شد؟ اگر دستگاه خراب شود یا به کلی مفقود شود چه خواهد شد. فکرهایی که هر کدامشان می توانست آبروی حرفه ای من را به باد دهد.
این افکار من را بسیار آشفته کرد . اما دیگر دیر شده بود. کاری بود که مسئولیتش را به عهده گرفته بودم فقط باید صبر می کردم تا او زنگ بزند و بعد ببینم چه باید بکنم.
مدتی بعد که نمی دانم چقدر طول کشید، او دوباره در قاب درب دفتر پرستاری پیدا شد . این بار سلامت و سر حال و بسیار خوشحال بود. از آن چهره بیمار و نزار خبری نبود. دستگاه را در جعبه اش روی میز من گذاشت و یک قوطی شیرینی خامه ای عالی هم رویش قرار داد.
تعریف کرد که فرزندش از خطر مرگ رهایی یافته است. او حالا چهل روز را پشت سر گذاشته است و قدرت مکیدن را به دست آورده است و در حال وزن گیری است . حال مادر و نوزاد هر دو خوب بود . دستگاه هم سالم و سلامت به بیمارستان برگشته بود. توصیف کردن حال خوب من در آن ساعات غیر ممکن است.
این پرستار بعد از آن روز بارها و بارها در فواصل مختلف و در مناسبت های مختلف به دفتر پرستاری ما می آمد و می گفت که هنوز هم قدردان ریسکی است که آن روز پذیرفتم.