یکی از کارکنان علایمی شبیه بیماری های روانی را نشان میداد. مسئولیت های کاری و زندگی اش را به همین بهانه انجام نمی داد. به دلیل اینکه کارهایش در زمان معین تمام نمی شد، اطرافیان او، آدم های زرنگی شده بودند. برای گذران زندگی و کار مجبور شدند کار بیشتر و مسئولیت سنگین تر را به عهده بگیرند تا بتوانند امور گره خورده کار گروهی را در زمان مشخص تمام کنند.
توی خانه دختر هایش همه کارهای خانه را انجام میدادند. او فقط استراحت می کرد. دیگر به درس های بچه ها هم نمی رسید و آنها علاوه بر امورات منزل درس هایشان را خودشان می خواندند.
همسرش بیشتر امورات زندگی خانواده را به دست گرفته بود. خلاصه کارش شده بود اینکه فقط وجود داشته باشد.
شناخت چندین و چند ساله من از او منطبق با بیماری خاصی نبود، اما من که پزشک نبودم. برای کسی که شغلش پرستاری، مدیریت و امورات بیماران باشد، خودبخود شناخت نسبی از بیماری ها به وجود می آید.
از نظر من او فقط تنبل بود. ولی برای اینکه این برچسب را نخورد و این حالات اسمی شیک و قابل قبول برای دیگران داشته باشد، باید یک بیماری مطرح می شد
دکتر هایی که از آنها استراحت پزشکی میگرفت، نمی توانستند به او بگویند که تو افسرده نیستی و فقط تنبل هستی. شاید آنها حق داشتند با آن علایم و یافته های بالینی، بیماری افسردگی را مطرح کنند. او برای تشخیص بیماری و تفسیر علایم خود خیلی عجله داشت. به پزشکان فرصت نمی دادتا با بررسی شواهد به تشخیص قابل قبولی برسند. با مراجعات مکرر، تشخیص و درمان را به مسیر مورد نظرش برد. از همان اوایل مراجعه به پزشکان خودش را افسرده نامید وبه این عنوان قطعیت بخشید.
گوسفندوار در مسیر دارو و درمان قرار گرفت علایم جدیدی به تابلوی قبلی افزوده شد. اثرات و عوارض واقعی داروها آغاز شدند.
مدت ها او را می پاییدم و بهبودی نمیدیدم. بر عکس علایم و نشانه های بدتر شدنش را شاهد بودم. با اینکه روز به روز ناکارآمد تر شده و توقعات و انتظارات از او کاهش می یافت، اما او راضی و راضی تر به نظر می رسید. انگار همین را میخواست بی مسئولیتی، ادامه داشتن زندگی بدون اینکه زحمتی متقبل شود. تا آخرین روزی که با او همکار بودم همین روش را ادامه داد.