نیمههای سال 84 بود. آدمی که برایم خیلی عزیز بود من را برده بود به ... یک جایی در جنوب این شهر. روی زمین نشسته بودم و به دیوار تکیه داده بودم. دختربچهای بادکنکش را آورد تا برایش بادش کنم. سعی کردم ولی بادکنک سوراخ بود. دختربچه صورتش سوخته بود ...
بعد از آن پنجشنبهصبحهای زیادی رفتم تا با آن بچهها بازی کنم، دستهایشان را بگیرم، تا با آنها زندگی کنم ... و چقدر سخت بود که خودت را بینشان گم نکنی. چطور میتوانستی آن همه زیبایی و معصومیت و استعداد را ببینی و به این فکر نکنی که هیچکسی واقعا آنها را ندیده. آن روزها پر از شور بودم، برای زندگی، برای تغییر. سر کلاس رفتار سازمانی از ما پرسیدند دوست داریم سالها بعد روی سنگ مزارمان چه چیزی بنویسند. نوشتم کسی که مرکزی برای نگهداری این بچهها درست کرد که ...
سالها گذشت. ما بزرگ شدیم، دور شدیم، تغییر کردیم، ولی چیزهای زیادی نبودند که تغییرشان داده باشیم. آن دوست رفت و یک مرکز نگهداری از معلولین جسمیحرکتی ساخت. من خرابههای خودم را میساختم. ولی همه این سالها فکر میکردم که این من تغییرکرده که دیگر آدم رفتن بین بچهها نبود چطور میتواند چیزی بسازد ...
اما زمستان 97 یک ورقی برگشت. فرصت تاثیر گذاشتن از جایی که فکرش را نمیکردم کمکم پیدا شد و تابستان 98 یک دوستی یک جایی با خودش فکر کرد که میتواند من و افرا را با هم آشنا کند. افرا و آدمهایی که تخصص و قلبشان را با هم به میدان عمل آورده بودند تا یک کار نو در فضای نیکوکاری ایران انجام دهند؛ کاری که یک اثر عمیق ماندگار به جا بگذارد. در کنار افرا آدمهایی را دیدم که همانقدر که با دیدن موفقیت یک کودک کار پر از شوق میشوند، به همان اندازه هم تلاش میکنند اصول و قواعد مدیریت جدید را به کار بگیرند تا بیشتر و بهتر به آن بچهها خدمت کنند. همانقدر که ارتباط برقرار کردن و آموزش دادن به یک بچه با شرایط خاص برایشان شعفانگیز است، به همان اندازه هم تلاش میکنند تا در قبال حامیانشان شفاف و پاسخگو باشند. در کنار تلاش برای برآورده کردن نیازهای دیگران، برای بهتر کردن خودشان و کاری که انجام میدهند هم انگیزه دارند. الان که این یادداشت را مینویسم هفت ماه است که با افرا هستم، به عنوان مدیر پروژه، ارزیاب، ... به عنوان کسی که بعد از دوباره ساختن خودش امیدوار است بتواند توی این دنیا به همه این روحهای بزرگ، قلبهای وسیع و دستهای قدرتمند که برای ساختن تلاش میکنند کمک کند که محکمتر بسازند ...
نویسنده: سیمینه آقاجانیان