افرا·۴ سال پیشاین صندوق سبز پلاستیکیدر را که باز میکنم دختری ریز نقش را میبینم که در ابتدای جوانیست، با صورتی که در آن رگههایی از امید و خجالت توأمان دیده میشود. با لبخند…
افرا·۵ سال پیشاز نیمههای سال ۱۳۸۴ تاکنون...نیمههای سال 84 بود. آدمی که برایم خیلی عزیز بود من را برده بود به ... یک جایی در جنوب این شهر. روی زمین نشسته بودم و به دیوار تکیه داده بو…
افرا·۵ سال پیشاین جای دوست داشتنیهوا آنقدر سرد است که دلم میخواهد هر چه زودتر، این آسانسور برسد و من را یکراست برساند به طبقه ششم. همین طور که منتظرم، بیهوا میروم به آن…