هوا آنقدر سرد است که دلم میخواهد هر چه زودتر، این آسانسور برسد و من را یکراست برساند به طبقه ششم. همین طور که منتظرم، بیهوا میروم به آن زمستانی که هواش عین همین امروز سرد بود، که نمیشد حتی برای یک گپِ ساده هم بایستی کنار خیابان. درِ سنگینِ اولین کافهای که سرِ راهمان میبینیم را هُل میدهیم. کافه کوچکی است با سه میز، و ما پنج نفر آنجا را مال خودمان میکنیم. یادم نمیآید این چندمین جلسهمان بود که توی کافهها برگزارش میکردیم؛ فقط یادم میآید، آن کافه نزدیک موسسهای بود که تازه از جلسه با آنها برگشته بودیم. فقط یادم میآید، جزو همان روزها بود که همه چیز داشت شروع میشد و ما داشتیم برای ساختن، برای آغاز کردن، دور هم جمع میشدیم. همه داریم بلند و با حرارت حرف میزنیم طوری که کافهدار خندههای زیرلبی میکند، که پنج تا زن وسط ظهر چطور دارند با ذوق توی حرف هم میپرند و درباره کارشان جدی جدی حرف میزنند. من آن روزها تازه فهمیده بودم کسانی هم هستند که تمام جوانیشان را گذاشتهاند، تا کودکی در یک روستای دور، برای خودش کسی شود. خانمهایی که حالا تمام موهاشان سفید شده، عکس نوههاشان را گذاشتهاند پروفایلشان، و حالا دارند از چندین و چند صد کودک حمایت میکنند. خانم هایی که اگر ما توی خیابان ببینیمشان میخواهیم وسایلشان را از دستشان بگیریم و از خیابان ردشان کنیم، غافل از اینکه آنها هزاران کودک را دارند از این جاده پر پیچ و خم زندگی رد میکنند. حالا ما زنهایی که چهارتایمان داریم به چهل سالگی نزدیک میشویم و یکیمان دارد تازه جوانی را مزمزه می کند، سرِ زمستان جمع شدهایم؛ و داریم فکرهایمان را روی هم میگذاریم، که چه کار کنیم برای این موسسه، کدام گوشه را ما میتوانیم بلند کنیم و چطوری. هر کس حرفی روی حرفی میگذارد تا آنچه ما به آن میگوییم «توسعه زیرساخت مدیریتی» شکل بگیرد. به طبقه ششم رسیدم و حالا نشستهام توی جلسهای که دور تا دور میز همه جمع شدهاند. یکی از ما، خطی وسط تابلو میکشد و بالا سمت راست مینویسند وضع موجود و سمت چپ می نویسد وضع مطلوب. آن همه حرفِ آن روز سرد زمستان در آن کافه، فقط میشود یک عنوان، و مینشیند توی ستون کارهای انجام شده، و آن همه شور و گرمای آن روز را یکجا میآورد توی دلم. حالا چندین و چند تا کار دیگر، ردیف میشود توی این ستون، در همان قسمت تابلو که هر کدامشان برای من پر از قصه است و برای تازه واردهایی که الان کنارمان هستند، شاید فقط اندازه یک تیک، که بزنند کنارش، تا خیالمان راحت شود که انجام شده. حتم دارم آنها هم روزی کارهای ستون وضع مطلوب را تیک میزنند و برای هر کدامشان قصهای دارند. درِ دفتر را که می بندم و دکمه آسانسور را که میزنم، چشمم میافتد به تابلوی جلوی دَرِمان. موسسه حامیان نواندیش افرا. این جای دوست داشتنی که حالا مال ماست.
نویسنده: نجمه خیری