کنارش نشسته بودم و او از عاشقانه هایش تعریف میکرد . میگفت که عشقمان ابدی است و هرگز تمام نمیشود . پاسخش را با لبخند و تایید سر میدادم اما در دل قهقهه ها سر دادم . او کمی نادان است . از سیاهی انسانی ناآگاه . به او گفته شده دنیا زیبا است و این زیبایی از ذات آدم هاست . بله به او هشدار اولین گناه آدمی هم داده شده ولی آیا ذات آدمی سپیدی است که با لکه اولین گناه آلوده شده یا سیاهیی است که با لکه عشق ، به رنگ سرخ خون تزئین شده ؟
به دومی بیشتر معتقد هستم .همه ما هیولاهایی هستیم که در نبود عشق لبهای جنون را مجنون وار میبوسیم . آخر اگر ما انسان ها ذات خوبی داشتیم ؛ چرا این همه جنگ ؟ چرا این همه تبعیض ؟ چرا خودبزرگ بینی ؟ چرا دین ؟ چرا مرز بین کشور ها ؟ چرا فقر ؟ چرا قتل ؟ چرا تجاوز ؟ چرا رنج ؟ چرا مرگ ؟ چرا سوگ ؟ فکرش را بکنید اگر ما پاک بودیم چرا از همان اول به فکر کشتن یک زندگی افتادیم آن هم برای رفع گشنگی . منظورم اوایل پیدایش آدمهاست . چرا به جای میوه ها به فکر شکار افتادیم ؟ ساده است . چون گرسنه بودیم و از مرگ هراسان .
مرگ عجیب ترین واژه نیست ؟ تمام زندگی بوی مرگ میدهد ؛ همه جا هست ؛ سراغ همه میآید . اگر به دنبال ما باشد وحشتناک است ولی همه ما به هنگام دیدنش نمیترسیم . گمانم این تکه از تکامل را درست آمده ایم . اما وای اگر قبل از جسم ما سراغ تکه روح پنهانمان در قلب عزیزمان برود . بله لکه سرخ عشق خیلی زود پاک میشود . انگار از همان اول وجود نداشته ولی آیا روح پلید آدمی فراموش کرده ؟ معلوم است که نه . ما شیرینی لکه سرخ خونین را به یاد میآوریم و حسش نمیکنیم پس بدون آنکه بدانیم آن را با غم جایگزین میکنیم و غم خیلی زود ماسک خشم به چهره میزند و بعد خرابی به بار میآید . صبر کنید نمیتوان از غم خورده گرفت به هر حال اگر انسان های دیگر بدانند ؛ ممکن است آسیب ببینیم مگر آنکه آنها هنوز آن رز سرخ خواستنی را در قلب داشته باشند .
دلم میخواست کسی در قلبم رز سرخ بکارد اما افسوس بر افسون زندگی ، او و عاشقانه هایش نتیجه مرض سیاهی است .