زمین که می خورم و دستم خاکی می شود، دقیقا همان موقع به بلند شدن دوباره می اندیشم.
ولی می دانی؛ فکر اینکه هر بار به خودم قول می دهم این بار تسلیم نفس خود نشوم و باز به آن نقطه ی شروع بر می گردم، جان را ده باره ازمن پس می گیرد!
صدای ناله ی قلبم که از خنده های تلخ، خسته شده و در پی راهی آسان تر می گردد، ولی چاره ای دیگر برای رسیدن ندارد، گوش خراش است.
گویا گچ مدرسه را نشکسته، سفت بر تخته بکشی!
خواسته ها و نیاز های من هم قصد شکستن ندارند.
شاید اگر تقسیم میشدند، اینقدر آزار دهنده نبودند.
دروغ که نداریم؛
اگر چه آهسته و پیوسته، خستگی اش کم تر و رسیدنش حتمی ست، اما دور خیز و جهش ناگهانی، لذتش بیشتر است.
ولی گاهی دور خیزت آنقدر نیست که بتواند تیر کمانت را به هدف برساند و تو می مانی و تیری که نداری و نیرویی که خرج شده،
و امتیازی که به رویا می پیوندد.
نا امیدی دشمن منی ست که نامم را امید گذاشتند.
اما
آدم است دگر!
گاهی یک گوشه ی دنج برای خلوت کردن و گوشی برای شنیدن و چایی برای نوشیدن، می شود بهانه اش!
و من بهانه ها را دفن کردم و مدت هاست سعی دارم مردانه و دلیرانه ایستادگی کنم.
کوه شوم برای خودم و برای کسانی که نیاز به تکیه گاه دارند.
ولی ذات خانم ها شن و مردان سخره است.
کوه شن را هر کاری کنی آخر خالی می شود.
باید نقص کنم جمله ی آخر را!
افراد زیادی در دریای خیال بر روی شن های تپه شده قدم می گذارند که شنا بلد نیستند ، زیر پایشان را خالی کنم، خودم را نخواهم بخشید!