افروز سادات افضلی
افروز سادات افضلی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

آیینه ها همیشه صادق نیستند

عکسی زشت و بی نظم را مدام جلویم میگرفتند

ببین ! ببین!

به این نگاه کن!

چه میبینی ؟

دختری ژولیده و آشفته که آه در بساط ندارد، روانش ، پریشان تر از موی او _

_خب که چه؟ چرا این عکس هارا نشانم میدهید؟ این دختر کیست؟

دهان همه از تعجب باز مانده بود


رفتند و من باز اشعار زیبا و امید بخشم را تکرار کردم

فردا باز آمدند: ببین ، به این تصاویر نگاه کن! چه میبینی؟

میفهمی کیست؟

نه برا چه باید بفهمم؟ او کیست؟

همه مبهوت مانده اند

مادرم لبخند تلخی بر لبانش نشست؛

گفتم : مادر ، او که بود؟

هیچ نگفت ، کمی دور تر که شد گفت این ها قاب عکس نیستند، آیینه اند...


سوال در ذهنم تکرار میشد ، آیینه ؟ آیینه چرا فرد ناشناسی را نشان میدهد؟

من که شادم ، همه چیز را زیبا میبینم

او نیستم ،

چشمانش گود افتاده بود،

روحش چرا گرداب بود؟

چرا نشناختمش؟

نه !

حتما دیگران اشتباه دیده اند

روز های دیگر هم با شادی سپری کردم و هر بار عده ای قاب به دست رو به رویم می ایستادند و هویت آن دختر درون قاب را می پرسیدند، و من هنوز باور داشتم اون یک عکس است

اما رفته رفته

شک افتاد چو خوره ای بر جانم!

اگر آیینه باشد؟

اگر بشناسمش؟

پش چرا نمیفهمم؟ چطور شادم؟ من شادم؟

روزهای دیگر بر تردید من افزوده میشد

و تلاش من برای مقابله با آنچه در قاب میبینم، به تلاش برای مقابله با آنچه در آیینه میبینم ، تغییر کرد


به راستی چه میبینم؟

چه دارم ؟

چه مانده برایم؟

________

نان در دستم بود

دوان دوان به سمت روستای دلخوشی هایم

گفتند آب نداری، آن وقت نان به همراه میبری!؟


+ مگر چه اشکالی دارد؟

_ پناه بر خدا! تو چندین زمین زراعتی داری، بذر داری آسیاب داری! و آب نداری ، آن وقت نان میبری؟

آب حیاتی تر است ! اگر آب ببری میتوانی نان درست کنی ،

گفتم : ولی با چه ببرم؟ سبدم سوراخ است، دست هایم کوچک، آب نمیماند دگر..


_تو ببر نگران آنش نباش، اگر تند بدوی از سبد آب نمیریزد، اگر تنگ بگیری دستانت را، در مشتت آب جای میگیرد .

راست میگفتند ، آب نداشتم ولی دیگر شرایط بود برای کشت و کارم

هر بار آب را در سبد میریختم و سریع تر میدویدم

ولی نمیشد

نه کسی ظرفی اندازه ی من داشت، و نه سبد چاره ام بود

از بس در مشت خود آب کرده بودم، یخ زده بودند...


دیگر توان نان خریدن هم نداشتم

به خودم آمدم دیدم بهار شده ، در مسیر کلبه ام با آب هایی که خون بهایش جانم بود، علف های هرز روییده اند

اما گندمی نیست

بذر ها بی آب، به باد رفته بودند و من ، با رمقی که ندارم، و نانی که نیست

دیگر حتی نمیتوانم بگویم بابا نان داد... بابا آب داد

مگر چه میشد اگر دلخوشی ام همان تکه نان میماند

مگر چه میشد مزرعه ای که کِشتی ندارد، خانه ی پرندگان و حیوانات باقی میماند،

هم آشیانه ی آنان را از بین بردم

هم دارایی ام را

و دلخوشی که نیس...

راستش، دیگر حتی آیینه را هم باور کرده ام.


۲۸ دی ۱۴۰۰ نیمه شب

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید