خیلی وقتا حالم بد میشه و بیحال میشم، شورینی میخورم که سرحال بیام مثل الآن که اونقدری خوشحال و راضی نیستم تا از رضایتم بنویسم. از شوری کاریم میگم براتون تا حالم جا بیاد.
نوشتن بهم آرامش میده. همیشه همه چیز به میل آدم نیست. تا چند وقت پیش زندگی شخصی برام دغدغم بود و بهش فکر میکرم و پیشبینیش میکردم که تازه دیدم اصلا جوری نبود که فکرش رو میکردم.
الانم که زندگی شخصیم آروم گرفته زندگی حرفهای و کاریم تا حدی برام ایجاد فکر کرده. هر روز میشینم فکر میکنم که چی میشه، که وای فلانی این کارو کرد حالا چی پیش رو داریم و چی پیش میاد.
این اضطراب من و واقعا اذیت میکنه و ریز ریز داره مغزم رو میجُوه.
وقتی به هدفم نگاه میکنم که از فریلنسری به کار توی یک فضای اجتماعی رو آوردم و الآن نتیجش رو میبینم، بسی ناراحت میشم ولی خُب به قول یه دوست که حتما این رو میخونه صبر کن افسانه.
دوست ندارم فکر کنم، دوست دارم از طعم شوری فعلی حرفهایم حتی لذت هم ببرم و این مغز رو برای تحلیل رفتارای بقیه خاموش کنم. به آینده فکر نکنم بلکه خیال پردازی کنم که چه سرپرست هنری و یا طراح گرافیک خفنی بشم. همش روی یادگیری و بهروز بودن و دیدن چیزای جدید تمرکز کنم. پایان نامم رو ببندم به هر قیمتی و به ساختن یه آینده محکم فکر کنم چون زندگی مستقلم کم کم داره شروع میشه و خُب اولویتهای منم به تبع عوض شده.
پس تصمیم گرفتم نظارهگر باشم و بدون اضطراب و فکر ببینم چی میشه و مثل همیشه صبور باشم که صبر بهترین راه حله البته صبر به موقع و برای مدت معین.