داشتم جلو میرفتم، تمام تنم میلرزید. کُلی تخته چوب باریک باریک که با طناب بهم وصل شده بودن. یه پل معلق! منی که بین آسمونو زمین با هر قدمم تاب میخوردم.
هر بار که پایینو نگاه میکردم زیر لب یه فحش به خودم میدادم که اصلا چرا اومدم رو پل؟!
با تمام وجود به خودم میپیچیدم، نه راه پس داشتم نه راه پیش. هر لحظه یکی میگفت افسانه پایینو نگاه نکن برو جلو تا میومدم برگردم عقب و نگاه کنم ببینم کیه تکونِ پُل باعث میشد سفت دو طرف پلو با دستام بچسبم که نیوفتم، که نمیرم.
عجب مسیری! چرا انتخابش کردم؟! کاش یکم بیشتر فکر میکردم کاش میشد فکر کنم که خوابم ...
نه! راهی نبود جز جلو رفتن و بازم صدایی که میگفت من هستم پایینو نگاه نکن برو جلو و چقدر صداش آشنا بود، صداشو دوست داشتم به دلم مینشت یه حس اطمینان یه حس یاری. اما تکون تکون خوردن پل نمیذاشت ازون حس لذت ببرم یهو هُری دلم میریخت.
دلم میخواست بدوعم سریع بدون فکر تا برسم به آخر پل تا دیگه تاب خوردن پل رو حس نکنم اما نمیشد اونجوری تعادلم بهن میریخت و میوفتادم پایین.
فقط صبر و طمانینه!
آخرین بار داشتم با خواهرم فِرِنی درست میکردم این جملهرو از مامان شنیدم.
که کلافه شده بودم، نه میشد نشست نه هیچی، هی باید هم میزدم که ته نگیره ازونطرف صبا ( خواهرم) داشت ریسه میرفت از خنده بس که من غُرغُر میکردم. ولی مامان گفت صبر افسانه فقط صبر.
جالبه نسخهای که برای درست کردن فِرِنی جواب بود برای رد شدن از یه پل معلق هم تنها راه حل بود.
تصمیم گرفتم به اون صدا اعتماد کنم، عجیب حس خوبی بهم میداد راستش برا چند دقیقه هم که بود یادم میرفت کجام. یه نفس عمیق کشیدم جلو رو نگاه کردم دیگه سعی کردم یادم بره پایینی هست، معلق بودنی هست و آروم با قدمای ریز ادامه دادم.
رسیدم!
آره من رسیدم و اون پل رو رد کردم با اون صدا! صدایی که تو پژواک گم بود و نمیدونستم دقیقا از کجا میاد.
حس آشنایی داشتم. عجب صدایی:)