آه خدای من
در آن هوای داغ باید منتظر بمانم تا کمی خنک تر شود اما بیصبرانه منتظر دیدار خانم فاتحی هستم نمی توانم وقتم را تلف کنم هر چه زودتر باید ببینمش .
امروز چقدر هوا گرم است آدم از تشنگی هلاک میشود .
به هر قیمتی که باشد باید بروم با تاکسی عازم میدانی میشوم که مدتی پیش در اداره آدرسش را بهم داد .
شاید این موقع روز خواب باشد خاطر زنگ نمیزنم ممکن است از خواب بپرد .
اولین باری هست که به اینجا می آیم احساس میکنم هر لحظه گرمی هوا بیشتر می شود و نمیتوانم درون تاکسی نفس بکشم . دستگیره را میچرخانم و شیشه را پایین می آورم و چند نفس عمیق میکشم . می گویم چقدر امروزهوا گرم شده ؟
راننده درجوابم می گوید : بله ساعت به ساعت قمقمه ام را پر می کنم و آب مینوشم ولی توی این گرما عطشم نمی خوابد .
گوشی راننده زنگ میخورد صدای زنی آن طرف خط می پرسداحمد کجایی؟ میتوانی بیایی مهمان آمده است .
راننده جواب میدهد دارم مسافر به شهرک ولایت می برم از همان راه خودم را به خانه می رسانم .
دارم از پنجره ماشین آپارتمانهای قرمز رنگ را تماشا میکنم که در یک صف پشت سر هم با نظم و یکدست ساخته شده اند .
گویا خالی از سکنه می باشند جلوتر می رویم تا کسی درون کوچه ای پارک می کند که نوشته ی روی تابلوی آبی رنگ کوچه غدیر را نشان می دهد .
پیاده می شوم موهایم خیس عرق اند دانه های عرق به آرامی از گردنم سرازیر می شوند از آمدنم پشیمان میشوم و با خود می گویم کاش نیامده بودم ولی الان اینجام ، تنها کسی که میتواند این بار سنگین را از دوشم بردارد فقط خانم فاتحی است .
آدرس را که در دفترچه کوچک همراهم هست دوباره میخوانم .
شهرک ولایت – کوچه غدیر – بلوک چهار – طبقه دو –واحد سه
پیاده میشوم سرم را به طرف آسمان می گیرم تابش سفید اشعه خورشید بالای سرم را می بینم که چشمهایم را می سوزاند . با دست سایه بانی میگیرم روی چشمان و حرکت می کنم به طرف آپارتمان شماره چهار .
جلوی آپارتمان زنی حدودا سی و پنج ساله با چهره ای سبز گونه و چشمانی سیاه نشسته و در حال تخمه شکستن هست با خنده نگاهم میکند میپرسم ؟ خانم فاحی اینجاست درست آمدم ؟ خنده بر لبهای زن خشک میشود و با حالتی حیرت زده سیرتا پایم را ورانداز میکند و میگوید :
آیا با او نسبتی داری ؟