آیناز باردیگر خودش را جلوی آینه ورانداز کرد ... لبهایش کبود شده بود آرایش تندی که صورتش را زننده کرده بود ، از خودش بدش اومد رفت دستشویی وصورتش را با آب و صابون شست . نفس عمیقی کشید خیالش راحت شد دیگر مجبور نبود مثل عروسک باشد .خودش میدانست بدون آرایش هم کلی خاطر خواه دارد ، اماآرزو دوست صمیمی اش مجبورش کرده بود که با این مدل آرایش فقط میتونه به اون مهمونی بره .آیناز دوست داشت مثل همیشه ساده باشد و با لباسهای گشاد و چادری پیش دوستانش حاضر شود .یکی از بزرگترین آرزوهایش کار بود تا بتواند داروهای مادرش را تهیه کند .می دانست که ممکن است گناهی مرتکب شود ، اما وقتی به مادر مریضش ، به وضع اسفناک زندگیش و به آرزوهاش ،در آرزوهایی که هیچ وقت برآورده نشده بودن فکر میکرد در انجام کارش مصمم تر می شد.آیناز به اتاق مادرش رفت و کنار بسترش نشست . مادر خواب بود و حضور آینازرو در کنارش احساس نمیکرد ، فکر و ذکرش بشدت مشغول این جملات شده بود که اگرمادر بمیره دیگر کسی رو تو این دنیا نخواهد داشت.آیناز به یاد یک هفته پیش که توی راه دبیرستان به خونه و هم صحبتی اش با آرزودوست بود و از وضعیت زندگی اش آگاه بود. اون با روحیه آیناز آشنایی کامل داشت از طرفی دلش می سوخت و پدرش هم خارج از استان کار می کرد و نمی توانست برایش کاری پیدا کند ، حال و روز مادر آینازهم بر نگرانی اش می افزود .آرزو همیشه دنبال یک راه کار برای آینازبود تا بتونه درآمدی داشته باشد .آرزو توی چشمهای آیناز می دید که دوست داره یک کامپیوتر داشته باشه ، چقدر دوست داره مثه دخترهای دیگه موبایل داشته باشه ، مثل دخترهای دیگه هر روز یه مدل لباس بپوشه و هر روز یک رایحه ادکلن به خودش بزنه ، اون میدانست آیناز هم آدمه و مثل همه آدمها دوست داره بهترین غذاها رو بخوره ، بهترین لباسها رو بپوشه و تو بهترین جاها زندگی بکنه و در آخر با یک پسر خوش تیپ و پولدار ازدواج بکنه.آرزو وضع زندگیش با آیناز بسیار متفاوت بود با پدری معتاد و مادری کارمند که از شهرستان آمده بودند . به سر و وضع خودش می رسید و خوش گشت و گذار بود .دوستان زیادی داشت از هر قشر و سنی . شبا دیر به خانه می آمد . آیناز گه گاهی از در دوستی نصیحتش می کرد که این کارا عاقبت خوشی ندارن ولی دریغ از گوش شنوا .آیناز : ببین من با تو فرق دارم ، من یک اعتقاداتی دارم که نمیتونم روی اونها پا بگذارم ، من نمیتونم مثل تو باشم میفهمی ؟آرزو: من نمی فهمم تو چرا این حرفا رو میزنی ؟مگه مادرت مریض نیست ، مگه به پول احتیاج نداری ، مگه نمیخوای مثه آدم زندگی کنی ، نکنه دوست داری تا آخر عمر مثه سگ توی اون سگ دونی زندگی کنی ، ها؟آیناز :منم زندگی خوب و ایده آل رو دوست دارم ولی از راه حلال و صحیحش وارد می شم .آرزو: آره به همین راحتیا ، چون اینا هیچ ارزشی نداره .. میفهمی هیچ ارزشی برای تو نداره ، اما برای من خیلی مهمه .آیناز : من حاضرم بمیرم ولی هیچ وقت وارد راه حرام نشم که باعث گناه و عذاب وجدانم بشه .آرزو:من هم یه زمانی مثل تو فکر میکردم ، اما حالا میفهمم چقدر خر بودم .آرزو نگاهی به چشمان آیناز میکنه که شبیه حوضی از اشک شده . آیناز میدونه حرفهای آرزودروغه و این حرفها رو برای نرم کردن دلش میزند.آیناز با مهربونی رو به طرف آرزومی کند و می گوید : آخه چرا دروغ میگی ، تو خودت میدونی این کار چقدر سخته ، فکر میکنی من نمیدونم تو هر شب به این خاطر گریه میکنیآرزو : آره سخته ، آره من هر شب گریه میکنم ، چون خیلی چیزا رو از دست دادم ، اما به جاش خیلی چیزا رو به دست آوردم آرزو موبایلشو از تو کیفش در میاره و جلوی صورت آینازمیگیره وادامه می ده نگاه کن ، من کی میتونستم موبایل داشته باشم ، کی میتونستم از این لباسای خوب بپوشم ، کی میتونستم بهترین لوازم آرایشی رو داشته باشم ، اگه میخواست به امید اون بابای بی همه چیز باشم هیچوقت به این چیزا نمیرسیدم ، آیناز من با فروش مواد به خیلی چیزا رسیدم ،آیناز تو هم میتونی ، باور کن زنده نگه داشتن مادرت و رسیدن به آرزوهات واجب تراز بیکاری و بی پولیه ، ما دخترای فقیر و بیچاره فقط بافروش مواد میتونیم به آرزوهامون برسیم ، وگرنه تا آخر عمر باید تو بدبختی و فلاکت زندگی کنیم .آیناز بدن ما اندام ما دستهای ما میتونن برامون پول در بیارن ، واقعا دیوانگیه که از اینها برای پول در آوردن استفاده نکنیم .آیناز با عصبانیت و چهره ای بر افروخته سر آرزو داد کشید : من نمیخوام از فروش مواد پول در بیارم .سکوتی سنگین و دردآور بین آرزو و آینازحاکم شد ،آینازاز آرزو خداحافظی کرد و وارد خونه شد و یکراست به اتاقه مادرش رفت، سلام کردو کنار بستر مادرش نشست ، اما مادرش جوابی به او نداد ،آیناز با فکر اینکه مادرش خوابه از اتاق بیرون اومد و به انجام کارهای روزانه اش پرداخت ، تا چند ساعت آیناز سرخودش رو گرم کرد ، خونه کوچیکشونو جم و جور کرد،به همراه یک شام مختصر و تکالیف دبیرستانشو انجام داد ، اما مادرهنوز هم از خواب بیدار نشده بود حتی برای شام ،آیناز نگران وارد اتاق مادرش میشه و اونو صدا میزنه ، اما مادرش هیچ جوابی نمیده ، آیناز پریشون و سردرگم از خونه بیرون میزنه و از همسایه ها کمک میخواد ، دو سه تا از زنای همسایه سریع خودشونو به خونه آیناز میروسنن و مادرش رو با ماشین قراضه یکی از همسایه ها به بیمارستان انتقال میدن.در بیمارستان مشخص میشه که مادر ایناز سکته قلبی کرده و احتیاج به عمل پیوند قلب داره ، وقتی همسایه ها از نرخ این عمل آگاه شدن ، یکی یکی دور آینازرو خالی کردن و اونو با مادری که قلبش احتیاج به عمل داره با یکدنیا حسرت تنها گذاشتند . مادرش دو روز در بیمارستان بستری بود ، اما وقتی مسولان بیمارستان دیدن آیناز هیچ پولی برای عمل یا حتی نگهداشتن مادرش در بیمارستان نداره ، اونو از بیمارستان بیرون کردن و گفتن تا پول نیاری نه مادرتو عمل میکنیم و نه اونو بستری می کنیم ، ایناز هم بالاجبار مادرشو به خونه آورد .بعد از این حادثه آیناز بیشتر روی حرفهای آرزو فکر کرد ، آیناز به این نتیجه رسید که آرزو راست میگه ، حفظ آبروبرای مواقعی خوبه که همه چیز بر وفق مرادت باشه حفظ آبرو برای کسایی خوبه که زندگی باهاشون راه میاد.آیناز میدانست اون بیرون دستهایی براش درازن و حاضرن کلی پول بهش بدن تا برای چند ساعت به اونها مواد برسونه ، آیناز تصمیم خودش را گرفت ، بالاخره سر تسلیم جلوی روزگار بی رحم در آورد و به آرزو گفت: حاضره باهاش همکاری کنه .آرزوبا خوشحالی صورت آیناز رو بوسید و گفت : آفرین ، حالا شدی یک دختر عاقل و واقع بین ، آیناز با زندگی جدیدت سلام کن ، آیناز خوشبختی در انتظارته، .آینازبا ناراحتی گفت : اما خوشبختی این نیست ، خوشبختی یعنی زندگی در کنار یک مرد که لایق عشقت باشه و تا آخر عمرپات بمونه ، من با این کارم دیگه هیچ وقت نمیتونم به این خوشبختی برسم .آرزو : برای چی نتونی ، تو یک مدت به این کار ادامه میدی و کلی پول برای خودت جمع میکنی و بهترین جهیزیه رو برای خودت فراهم میکنی ، .آیناز : یعنی به همین راحتی ؟آرزو: آره ... حتی راحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی .آیناز : اما این اسمش خیانته ، خیانت به خودم وخیانت به مادرم .آرزو: آه ، باز که شروع کردی ، به نظر من خیانت لازمه زندگیه ، اگه خیانت نکنی بهت خیانت میکنن ، اگه سر کسی کلاه نذاری سرت کلاه میذارن ، اگه حق کسی رو نخوری حقتو میخورن ، آره دختر جون ما توی این دوره و زمونه و میون این آدما زندگی میکنیمآیناز: پس تو چی کار میکنی ؟من سفارشی کار میکنم ، مشتریهامم همه باکلاس و مایه دارن.آرزو : میدونی من برای هر مجلسی که میرم چقدر میگیرم دویست هزار تومن.آیناز : چه مجلسی ؟آرزو : مجلسهای مختلط . اونا به من زنگ میزنن و بهم آدرسو میدن من مواد رو در بسته های پیتزا که از قبل جا سازی کردم بدستشون می رسونم آخرش پولمو میذارن کف دستم و خلاص .آیناز : حالا من باید چی کار کنم ؟آرزو: تو کاری نمیخواد بکنی ، من خودم برات مشتری پیدا میکنم اصلا من هرجا رفتم تو هم با من بیا ، اتفاقاًآخر همین هفته یکی از همون مجالسی که بهت گفتم دعوتم ، اگه تو هم بیای اونا خوشحال میشن ، اونجا همه آدماش جون میدن برای جنس ، مطمئنم اگه توهم باشی حاضرن تا سیصد هزار تومن به من بدن .آیناز کمی فکر کرد ، میدونست آینده اش به تصمیمی که میخواد بگیره بستگی داره ، مرگ مادر و زندگی در فلاکت ، اما با حفظ آبرو یا حفظ مادر و زندگی با پول و تفریح فراوون ،اما با بی آبرویی و عذاب .آیناز بالاخره تصمیم خودشو گرفت ، به آرزو گفت : حاضره به پارتی آخر هفته بیاد .آیناز : حالا من باید چی کار کنم ؟آرزو: تو نیمخواد کاری کنی . من خودم برات یه دست لباس خوشگل میارم با کلی لوازم آرایشی ، تو فقط باید خودتو خوب خوب بسازی .آیناز خنده ای کرد و گفت : خب باید چی کار کنم ؟آرزو : تو خودت که خوشگلی ، یه کم آرایشم که بکنی دیگه ببین چی میشی ، البته هر چی آرایشت بیشتر باشه بهتره ، لباسی که برات میارم قرمزه ، سعی کن آرایشت با رنگ لباست جور باشه.آیناز : باشه آخر هفته فرا رسید و آیناز خودشو برای اون پارتی کذایی آماده کرده بود ، لباسی که آرزو براش آورد رو پوشید و خودشو هفت قلم آرایش کرد و مانتوی کوتاه قرمزرنگ تندی که چشم رو میزد که قبلاً آماده کرده بود رو به تن کرد.آیناز از اتاق مادرش خارج شد و از خونه بیرون زد و به طرف محل قرارش با آرزو رفت خیلی سریع خودشو از خونه دور کرد ، چون میترسید توسط همسایه ها شناخته بشه ، میترسید آبروی چندین سالش پیش همسایه ها بره ، آیناز میدونست توی منطقه ای که زندگی میکنه جایی برای دخترهایی با چنین وضعیتهایی نیست . نگاههای سنگین مردم رو احساس میکرد ، نگاههای سرزنش بار پیرزنهایی که از کنارش رد میشدن و زنهای جوانی که دست در دست همسرانشون از کنارش عبور میکردن رو به راحتی احساس میکرد ، اونا با نگاهشون آیناز رو سرزنش میکردن که چرا با این وضعیت بیرون اومدی ، آبرویی که حفظش از هر چیزی برای یک زن مهمتره حتی از حفظ جان .آیناز سعی می کرد به نگاههای سرزنش بار زنان و متلکهای جوانان بیکاری که گاهی سد راهش میشدن و براش مزاحمت ایجاد میکردند توجهی نکنه و خودشو هر چی سریعتر به آرزو برسونه ،آیناز قدمهاشو بلندتر و سریعتر کرد و بالاخره خودشو به آرزوکه سر کوچه بی صبرانه منتظرش بود رسوند .آرزو نگاه تحسین آمیزی به سرتا پای آیناز انداخت و سوتی کشید و گفت : دختر چی شدی ، دلربا شدی دلربا .بنازمت حقا که زیبایی و پولدار بودن حقته .آیناز خنده زورکی ای تحویل آرزو داد و گفت : به جای این حرفا بهتره زودتر راه بیفتیم .آرزو : کجا ؟ بابا چه عجله ای داره ، مثل اینکه برای رسیدن به اون پولا خیلی مشتاقی .آیناز جوابی به آرزو نداد ..آرزو فهمید که ایناز از شوخیش خوشش نیومده ، برای همین گفت : حالا نمیخواد ناراحت بشی ، الان بابک با ماشین آخرین مدلش میاد دنبالمون.آیناز : بابک ؟آرزو: آره بابک ، اون صاب مجلسه ، پسر خوش تیپ و ثرتمندیه . کمی منتظر ایستادن تا اینکه بالاخره بابک با ماشین شاسی بلندش از راه رسید و جلوی پای دودختر ترمز زد .آیناز : اصلا از طرز نگاه و جمله های بابک خوشش نیامد ، به نظر آیناز بابک یک گرگ خوش لباس و خوش پوش و معطر بود کسی که با پولش آینده دخترهارو ازشون میخره و اونا رو در منجلاب فساد غرق میکنه.آرزو دست آیناز رو گرفت و با خودش به داخل پارک برد جایی که بابک داشت میرفت .ترس و دلهره چنان بر آیناز غلبه کرده بود که چهرش به رنگ کبود درآمده بود لبهایش را با دندانهایش گزید.آرزو : ایناز! چرا دستت اینقدر سرد شده ؟آیناز : نمی دونمآرزو :چرا می ترسی دختر ؟آینازبا چشمانی متلمسانه نگاهی به آرزو انداخت و سرش رو پایین انداخت چشمانش را به نقطه ای از زمین چمن دوخت گویا شی یی گم کرده باشد و دنبالش می گردد .آرزو : کجایی دختر !بابک خیلی دور شده باید بهش برسیم زود باش.آیناز : سکوت ...آرزو : ده بیا دیگه دختر عجب گیری افتادیم ها !آیناز با چشمانی که از حدقه درآمده باشند و دهانی نیمه باز به آرزو نگاه کرد.آرزو دست آیناز را محکم کشید جوری که با شیرجه جلو رفت نزدیک بود زمین بخورد اما تعادل خودشو حفظ کرد .آرزو اخمهایش توی هم رفت رو کرد به طرف آیناز و گفت : مگه تو نبودی که میخواستی از این فلاکت در بیایی ؟آینازکه همینطور حیرت زده آرزو رو تماشا میکرد و ماتش برده بود حرف توی دهانش خشکیده بود هر چه به مغزش فشار می آورد کلمه ای بر زبانش جاری نمی شد .پاههایش قفل شده بودو توان حرکت نداشت . چشمانش روی لبهای آرزو حک شده بود و فقط تکان خوردن لبهایش را می دید وحتی یک کلمه از حرفهای آرزو را نشنید .با یه پس گردنی که آرزو نثار آیناز کرد یک آن پرید هوا و به خودش آمد .آرزو : باز چی شده کشتیت غرق شده و قاه قاه خندید .بیا بریم دیگه چقدر دست و پا چلفتی هستی دختر،منو باش فکر می کردم برای کارجون می دی .ما رو باش فقط باید هل بدیم و اینبار بلندتر خندید .آیناز : یواش چته !آرزو : اره دیگه حق داری .آیناز که چهره مادرش در ذهنش مجسم شدبا خود گفت اگه مادر بفهمه من پول عملشو از کجا آوردم بعد چه فکری می کنه در جا سکته میکنه و میمیره میدونم اصلا راضی نیست .رو به آرزو کرد و گفت :بیا برگردیم من می ترسم اصلا اشتباه کردم دیگه نمی خوام این راه رو ادامه بدم .آرزو :تو که الان به پول نیاز داری پس چی شد ؟آیناز در سکوتی عمیق فرو رفته و چشمانش بر روی خالی که در صورت آرزوست قفل شده .آرزو : با کف دست ضربه محکمی به کتف آیناز می زند بدو دختر بابک رفت .آیناز : می شه نریم ؟آرزو که حسابی عصبانی شده بود و حرفهایش تاثیری روی آیناز نداشت شانه هایش را به نشانه منفی بالا بردو گفت : بهتره امروز رو به حال خودت رهات کنم و من برم بابک عصبانی میشه .آیناز که دنبال فرصتی برای فرار از دست آرزو بود فرصت را غنیمت شمردو در یک چشم بهم زدن بوسه ای بر گونه آرزو زد و گفت باشه پس من زودتر برم که مادرم تنهاست دلم شور میزنه فردا میبینمت.آیناز که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت خیلی سریع از پارک خارج شد وسوار اولین تاکسی که رسید شد و نفس زنان گفت : آقا دربست دربست .تمام مدتی که ایناز سوار تاکسی بودبا فکری آشفته حیران وسرگردان کار خود بود و به یاد مادرش افتاد که الان در په حالیست ؟نکند دوباره حالش بد شده تونسته کارهاشو انجام بده درد امروز اذیتش کرده چی می کشه مادر براش بمیرم الهی راننده توی آینده نیم نگاهی به آیناز انداخت و گفت : حالتون خوبه خانوم !آیناز که اصلا متوجه صحبت راننده نشده بود همچنان در افکار خود بود .راننده دوباراه تکرار کرد خانوم آب میل دارین ؟کسی بغیر از آیناز در تاکسی نبود آیناز به خود آمد و گفت : چی ؟راننده که متوجه فکر آشفته خانوم شد گفت: کمکی از دست من بر میاد .آیناز که تازه داشت به شکل و شمایل راننده نگاه می کرد و اورا مردی نسبتاًشصت ساله میدید با موهای بلند و پر پشت و سفیدش و ریش بلندی که داشت بسیار آرام و شمرده حرف میزد بنظرش مرد مهربانی بود .گفت : مادرم سکته قلبی کرده دکترا گفتن باید عمل قلب بشه خودم و یه خواهرکوچکتر از خودم پدرم سالهاست فوت کرده مادرم با کار کردن خرج و مخارج مارو تامین میکرد و الان ...
آیناز باردیگر خودش را جلوی آینه ورانداز کرد ... لبهایش کبود شده بود آرایش تندی که صورتش را زننده کرده بود ، از خودش بدش اومد رفت دستشویی وصورتش را با آب و صابون شست . نفس عمیقی کشید خیالش راحت شد دیگر مجبور نبود مثل عروسک باشد .خودش میدانست بدون آرایش هم کلی خاطر خواه دارد ، اماآرزو دوست صمیمی اش مجبورش کرده بود که با این مدل آرایش فقط میتونه به اون مهمونی بره .
آیناز دوست داشت مثل همیشه ساده باشد و با لباسهای گشاد و چادری پیش دوستانش حاضر شود .یکی از بزرگترین آرزوهایش کار بود تا بتواند داروهای مادرش را تهیه کند .می دانست که ممکن است گناهی مرتکب شود ، اما وقتی به مادر مریضش ، به وضع اسفناک زندگیش و به آرزوهاش ،در آرزوهایی که هیچ وقت برآورده نشده بودن فکر میکرد در انجام کارش مصمم تر می شد.آیناز به اتاق مادرش رفت و کنار بسترش نشست . مادر خواب بود و حضور آینازرو در کنارش احساس نمیکرد ، فکر و ذکرش بشدت مشغول این جملات شده بود که اگرمادر بمیره دیگر کسی رو تو این دنیا نخواهد داشت.
آیناز به یاد یک هفته پیش که توی راه دبیرستان به خونه و هم صحبتی اش با آرزودوست بود و از وضعیت زندگی اش آگاه بود. اون با روحیه آیناز آشنایی کامل داشت از طرفی دلش می سوخت و پدرش هم خارج از استان کار می کرد و نمی توانست برایش کاری پیدا کند ، حال و روز مادر آینازهم بر نگرانی اش می افزود .آرزو همیشه دنبال یک راه کار برای آینازبود تا بتونه درآمدی داشته باشد .آرزو توی چشمهای آیناز می دید که دوست داره یک کامپیوتر داشته باشه ، چقدر دوست داره مثه دخترهای دیگه موبایل داشته باشه ، مثل دخترهای دیگه هر روز یه مدل لباس بپوشه و هر روز یک رایحه ادکلن به خودش بزنه ، اون میدانست آیناز هم آدمه و مثل همه آدمها دوست داره بهترین غذاها رو بخوره ، بهترین لباسها رو بپوشه و تو بهترین جاها زندگی بکنه و در آخر با یک پسر خوش تیپ و پولدار ازدواج بکنه.
آرزو وضع زندگیش با آیناز بسیار متفاوت بود با پدری معتاد و مادری کارمند که از شهرستان آمده بودند . به سر و وضع خودش می رسید و خوش گشت و گذار بود .دوستان زیادی داشت از هر قشر و سنی . شبا دیر به خانه می آمد . آیناز گه گاهی از در دوستی نصیحتش می کرد که این کارا عاقبت خوشی ندارن ولی دریغ از گوش شنوا .
آیناز : ببین من با تو فرق دارم ، من یک اعتقاداتی دارم که نمیتونم روی اونها پا بگذارم ، من نمیتونم مثل تو باشم میفهمی ؟
آرزو: من نمی فهمم تو چرا این حرفا رو میزنی ؟
مگه مادرت مریض نیست ، مگه به پول احتیاج نداری ، مگه نمیخوای مثه آدم زندگی کنی ، نکنه دوست داری تا آخر عمر مثه سگ توی اون سگ دونی زندگی کنی ، ها؟
آیناز :منم زندگی خوب و ایده آل رو دوست دارم ولی از راه حلال و صحیحش وارد می شم .
آرزو: آره به همین راحتیا ، چون اینا هیچ ارزشی نداره .. میفهمی هیچ ارزشی برای تو نداره ، اما برای من خیلی مهمه .
آیناز : من حاضرم بمیرم ولی هیچ وقت وارد راه حرام نشم که باعث گناه و عذاب وجدانم بشه .
آرزو:من هم یه زمانی مثل تو فکر میکردم ، اما حالا میفهمم چقدر خر بودم .
آرزو نگاهی به چشمان آیناز میکنه که شبیه حوضی از اشک شده . آیناز میدونه حرفهای آرزودروغه و این حرفها رو برای نرم کردن دلش میزند.
آیناز با مهربونی رو به طرف آرزومی کند و می گوید : آخه چرا دروغ میگی ، تو خودت میدونی این کار چقدر سخته ، فکر میکنی من نمیدونم تو هر شب به این خاطر گریه میکنی
آرزو : آره سخته ، آره من هر شب گریه میکنم ، چون خیلی چیزا رو از دست دادم ، اما به جاش خیلی چیزا رو به دست آوردم آرزو موبایلشو از تو کیفش در میاره و جلوی صورت آینازمیگیره وادامه می ده نگاه کن ، من کی میتونستم موبایل داشته باشم ، کی میتونستم از این لباسای خوب بپوشم ، کی میتونستم بهترین لوازم آرایشی رو داشته باشم ، اگه میخواست به امید اون بابای بی همه چیز باشم هیچوقت به این چیزا نمیرسیدم ، آیناز من با فروش مواد به خیلی چیزا رسیدم ،آیناز تو هم میتونی ، باور کن زنده نگه داشتن مادرت و رسیدن به آرزوهات واجب تراز بیکاری و بی پولیه ، ما دخترای فقیر و بیچاره فقط بافروش مواد میتونیم به آرزوهامون برسیم ، وگرنه تا آخر عمر باید تو بدبختی و فلاکت زندگی کنیم .
آیناز بدن ما اندام ما دستهای ما میتونن برامون پول در بیارن ، واقعا دیوانگیه که از اینها برای پول در آوردن استفاده نکنیم .
آیناز با عصبانیت و چهره ای بر افروخته سر آرزو داد کشید : من نمیخوام از فروش مواد پول در بیارم .سکوتی سنگین و دردآور بین آرزو و آینازحاکم شد ،آینازاز آرزو خداحافظی کرد و وارد خونه شد و یکراست به اتاقه مادرش رفت، سلام کردو کنار بستر مادرش نشست ، اما مادرش جوابی به او نداد ،آیناز با فکر اینکه مادرش خوابه از اتاق بیرون اومد و به انجام کارهای روزانه اش پرداخت ، تا چند ساعت آیناز سرخودش رو گرم کرد ، خونه کوچیکشونو جم و جور کرد،به همراه یک شام مختصر و تکالیف دبیرستانشو انجام داد ، اما مادرهنوز هم از خواب بیدار نشده بود حتی برای شام ،آیناز نگران وارد اتاق مادرش میشه و اونو صدا میزنه ، اما مادرش هیچ جوابی نمیده ، آیناز پریشون و سردرگم از خونه بیرون میزنه و از همسایه ها کمک میخواد ، دو سه تا از زنای همسایه سریع خودشونو به خونه آیناز میروسنن و مادرش رو با ماشین قراضه یکی از همسایه ها به بیمارستان انتقال میدن.
در بیمارستان مشخص میشه که مادر ایناز سکته قلبی کرده و احتیاج به عمل پیوند قلب داره ، وقتی همسایه ها از نرخ این عمل آگاه شدن ، یکی یکی دور آینازرو خالی کردن و اونو با مادری که قلبش احتیاج به عمل داره با یکدنیا حسرت تنها گذاشتند . مادرش دو روز در بیمارستان بستری بود ، اما وقتی مسولان بیمارستان دیدن آیناز هیچ پولی برای عمل یا حتی نگهداشتن مادرش در بیمارستان نداره ، اونو از بیمارستان بیرون کردن و گفتن تا پول نیاری نه مادرتو عمل میکنیم و نه اونو بستری می کنیم ، ایناز هم بالاجبار مادرشو به خونه آورد .
بعد از این حادثه آیناز بیشتر روی حرفهای آرزو فکر کرد ، آیناز به این نتیجه رسید که آرزو راست میگه ، حفظ آبروبرای مواقعی خوبه که همه چیز بر وفق مرادت باشه حفظ آبرو برای کسایی خوبه که زندگی باهاشون راه میاد.
آیناز میدانست اون بیرون دستهایی براش درازن و حاضرن کلی پول بهش بدن تا برای چند ساعت به اونها مواد برسونه ، آیناز تصمیم خودش را گرفت ، بالاخره سر تسلیم جلوی روزگار بی رحم در آورد و به آرزو گفت: حاضره باهاش همکاری کنه .
آرزوبا خوشحالی صورت آیناز رو بوسید و گفت : آفرین ، حالا شدی یک دختر عاقل و واقع بین ، آیناز با زندگی جدیدت سلام کن ، آیناز خوشبختی در انتظارته، .
آینازبا ناراحتی گفت : اما خوشبختی این نیست ، خوشبختی یعنی زندگی در کنار یک مرد که لایق عشقت باشه و تا آخر عمرپات بمونه ، من با این کارم دیگه هیچ وقت نمیتونم به این خوشبختی برسم .
آرزو : برای چی نتونی ، تو یک مدت به این کار ادامه میدی و کلی پول برای خودت جمع میکنی و بهترین جهیزیه رو برای خودت فراهم میکنی ، .
آیناز : یعنی به همین راحتی ؟
آرزو: آره ... حتی راحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی .
آیناز : اما این اسمش خیانته ، خیانت به خودم وخیانت به مادرم .
آرزو: آه ، باز که شروع کردی ، به نظر من خیانت لازمه زندگیه ، اگه خیانت نکنی بهت خیانت میکنن ، اگه سر کسی کلاه نذاری سرت کلاه میذارن ، اگه حق کسی رو نخوری حقتو میخورن ، آره دختر جون ما توی این دوره و زمونه و میون این آدما زندگی میکنیمآیناز: پس تو چی کار میکنی ؟من سفارشی کار میکنم ، مشتریهامم همه باکلاس و مایه دارن.
آرزو : میدونی من برای هر مجلسی که میرم چقدر میگیرم دویست هزار تومن.
آیناز : چه مجلسی ؟
آرزو : مجلسهای مختلط . اونا به من زنگ میزنن و بهم آدرسو میدن من مواد رو در بسته های پیتزا که از قبل جا سازی کردم بدستشون می رسونم آخرش پولمو میذارن کف دستم و خلاص .
آیناز : حالا من باید چی کار کنم ؟
آرزو: تو کاری نمیخواد بکنی ، من خودم برات مشتری پیدا میکنم اصلا من هرجا رفتم تو هم با من بیا ، اتفاقاًآخر همین هفته یکی از همون مجالسی که بهت گفتم دعوتم ، اگه تو هم بیای اونا خوشحال میشن ، اونجا همه آدماش جون میدن برای جنس ، مطمئنم اگه توهم باشی حاضرن تا سیصد هزار تومن به من بدن .
آیناز کمی فکر کرد ، میدونست آینده اش به تصمیمی که میخواد بگیره بستگی داره ، مرگ مادر و زندگی در فلاکت ، اما با حفظ آبرو یا حفظ مادر و زندگی با پول و تفریح فراوون ،اما با بی آبرویی و عذاب .
آیناز بالاخره تصمیم خودشو گرفت ، به آرزو گفت : حاضره به پارتی آخر هفته بیاد .آیناز : حالا من باید چی کار کنم ؟
آرزو: تو نیمخواد کاری کنی . من خودم برات یه دست لباس خوشگل میارم با کلی لوازم آرایشی ، تو فقط باید خودتو خوب خوب بسازی .
آیناز خنده ای کرد و گفت : خب باید چی کار کنم ؟
آرزو : تو خودت که خوشگلی ، یه کم آرایشم که بکنی دیگه ببین چی میشی ، البته هر چی آرایشت بیشتر باشه بهتره ، لباسی که برات میارم قرمزه ، سعی کن آرایشت با رنگ لباست جور باشه.
آیناز : باشه آخر هفته فرا رسید و آیناز خودشو برای اون پارتی کذایی آماده کرده بود ، لباسی که آرزو براش آورد رو پوشید و خودشو هفت قلم آرایش کرد و مانتوی کوتاه قرمزرنگ تندی که چشم رو میزد که قبلاً آماده کرده بود رو به تن کرد.آیناز از اتاق مادرش خارج شد و از خونه بیرون زد و به طرف محل قرارش با آرزو رفت خیلی سریع خودشو از خونه دور کرد ، چون میترسید توسط همسایه ها شناخته بشه ، میترسید آبروی چندین سالش پیش همسایه ها بره ، آیناز میدونست توی منطقه ای که زندگی میکنه جایی برای دخترهایی با چنین وضعیتهایی نیست . نگاههای سنگین مردم رو احساس میکرد ، نگاههای سرزنش بار پیرزنهایی که از کنارش رد میشدن و زنهای جوانی که دست در دست همسرانشون از کنارش عبور میکردن رو به راحتی احساس میکرد ، اونا با نگاهشون آیناز رو سرزنش میکردن که چرا با این وضعیت بیرون اومدی ، آبرویی که حفظش از هر چیزی برای یک زن مهمتره حتی از حفظ جان .
آیناز سعی می کرد به نگاههای سرزنش بار زنان و متلکهای جوانان بیکاری که گاهی سد راهش میشدن و براش مزاحمت ایجاد میکردند توجهی نکنه و خودشو هر چی سریعتر به آرزو برسونه ،آیناز قدمهاشو بلندتر و سریعتر کرد و بالاخره خودشو به آرزوکه سر کوچه بی صبرانه منتظرش بود رسوند .
آرزو نگاه تحسین آمیزی به سرتا پای آیناز انداخت و سوتی کشید و گفت : دختر چی شدی ، دلربا شدی دلربا .بنازمت حقا که زیبایی و پولدار بودن حقته .آیناز خنده زورکی ای تحویل آرزو داد و گفت : به جای این حرفا بهتره زودتر راه بیفتیم .آرزو : کجا ؟ بابا چه عجله ای داره ، مثل اینکه برای رسیدن به اون پولا خیلی مشتاقی .آیناز جوابی به آرزو نداد ..آرزو فهمید که ایناز از شوخیش خوشش نیومده ، برای همین گفت : حالا نمیخواد ناراحت بشی ، الان بابک با ماشین آخرین مدلش میاد دنبالمون.
آیناز : بابک ؟
آرزو: آره بابک ، اون صاب مجلسه ، پسر خوش تیپ و ثرتمندیه . کمی منتظر ایستادن تا اینکه بالاخره بابک با ماشین شاسی بلندش از راه رسید و جلوی پای دودختر ترمز زد .
آیناز : اصلا از طرز نگاه و جمله های بابک خوشش نیامد ، به نظر آیناز بابک یک گرگ خوش لباس و خوش پوش و معطر بود کسی که با پولش آینده دخترهارو ازشون میخره و اونا رو در منجلاب فساد غرق میکنه.
آرزو دست آیناز رو گرفت و با خودش به داخل پارک برد جایی که بابک داشت میرفت .ترس و دلهره چنان بر آیناز غلبه کرده بود که چهرش به رنگ کبود درآمده بود لبهایش را با دندانهایش گزید.
آرزو : ایناز! چرا دستت اینقدر سرد شده ؟
آیناز : نمی دونم
آرزو :چرا می ترسی دختر ؟
آینازبا چشمانی متلمسانه نگاهی به آرزو انداخت و سرش رو پایین انداخت چشمانش را به نقطه ای از زمین چمن دوخت گویا شی یی گم کرده باشد و دنبالش می گردد .
آرزو : کجایی دختر !بابک خیلی دور شده باید بهش برسیم زود باش.
آیناز : سکوت ...
آرزو : ده بیا دیگه دختر عجب گیری افتادیم ها !آیناز با چشمانی که از حدقه درآمده باشند و دهانی نیمه باز به آرزو نگاه کرد.
آرزو دست آیناز را محکم کشید جوری که با شیرجه جلو رفت نزدیک بود زمین بخورد اما تعادل خودشو حفظ کرد .آرزو اخمهایش توی هم رفت رو کرد به طرف آیناز و گفت : مگه تو نبودی که میخواستی از این فلاکت در بیایی ؟
آینازکه همینطور حیرت زده آرزو رو تماشا میکرد و ماتش برده بود حرف توی دهانش خشکیده بود هر چه به مغزش فشار می آورد کلمه ای بر زبانش جاری نمی شد .پاههایش قفل شده بودو توان حرکت نداشت . چشمانش روی لبهای آرزو حک شده بود و فقط تکان خوردن لبهایش را می دید وحتی یک کلمه از حرفهای آرزو را نشنید .با یه پس گردنی که آرزو نثار آیناز کرد یک آن پرید هوا و به خودش آمد .
آرزو : باز چی شده کشتیت غرق شده و قاه قاه خندید .بیا بریم دیگه چقدر دست و پا چلفتی هستی دختر،منو باش فکر می کردم برای کارجون می دی .ما رو باش فقط باید هل بدیم و اینبار بلندتر خندید .
آیناز : یواش چته !
آرزو : اره دیگه حق داری .
آیناز که چهره مادرش در ذهنش مجسم شدبا خود گفت اگه مادر بفهمه من پول عملشو از کجا آوردم بعد چه فکری می کنه در جا سکته میکنه و میمیره میدونم اصلا راضی نیست .رو به آرزو کرد و گفت :بیا برگردیم من می ترسم اصلا اشتباه کردم دیگه نمی خوام این راه رو ادامه بدم .
آرزو :تو که الان به پول نیاز داری پس چی شد ؟
آیناز در سکوتی عمیق فرو رفته و چشمانش بر روی خالی که در صورت آرزوست قفل شده .
آرزو : با کف دست ضربه محکمی به کتف آیناز می زند بدو دختر بابک رفت .
آیناز : می شه نریم ؟
آرزو که حسابی عصبانی شده بود و حرفهایش تاثیری روی آیناز نداشت شانه هایش را به نشانه منفی بالا بردو گفت : بهتره امروز رو به حال خودت رهات کنم و من برم بابک عصبانی میشه .
آیناز که دنبال فرصتی برای فرار از دست آرزو بود فرصت را غنیمت شمردو در یک چشم بهم زدن بوسه ای بر گونه آرزو زد و گفت باشه پس من زودتر برم که مادرم تنهاست دلم شور میزنه فردا میبینمت.
آیناز که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت خیلی سریع از پارک خارج شد وسوار اولین تاکسی که رسید شد و نفس زنان گفت : آقا دربست دربست .تمام مدتی که ایناز سوار تاکسی بودبا فکری آشفته حیران وسرگردان کار خود بود و به یاد مادرش افتاد که الان در په حالیست ؟نکند دوباره حالش بد شده تونسته کارهاشو انجام بده درد امروز اذیتش کرده چی می کشه مادر براش بمیرم الهی راننده توی آینده نیم نگاهی به آیناز انداخت و گفت : حالتون خوبه خانوم !
آیناز که اصلا متوجه صحبت راننده نشده بود همچنان در افکار خود بود .راننده دوباراه تکرار کرد خانوم آب میل دارین ؟کسی بغیر از آیناز در تاکسی نبود آیناز به خود آمد و گفت : چی ؟
راننده که متوجه فکر آشفته خانوم شد گفت: کمکی از دست من بر میاد .
آیناز که تازه داشت به شکل و شمایل راننده نگاه می کرد و اورا مردی نسبتاًشصت ساله میدید با موهای بلند و پر پشت و سفیدش و ریش بلندی که داشت بسیار آرام و شمرده حرف میزد بنظرش مرد مهربانی بود .گفت : مادرم سکته قلبی کرده دکترا گفتن باید عمل قلب بشه خودم و یه خواهرکوچکتر از خودم پدرم سالهاست فوت کرده مادرم با کار کردن خرج و مخارج مارو تامین میکرد و الان ...اشکهایش مثل ابر بهار سرازیر شد.