پژو در حال حرکت به سمت جنوب است . من . مادر . خاله .زن داداش و داداش همسفریم سه ساعتی می شود از شهر دور شده ایم و در بیابان در حرکتیم .
زن داداشبا آن عینک ذره بینی اش و دماغ نسبتاً پهن و بزرگ شده اش مدام حرف میزند حرفهایش بهم ربطی ندارند نمی دانم چرا رشته کلامش پراکنده می شود . از بچه هایش می گوید از عصبانیت سید در خانه ، از سردرد های طولانی خودش که به کارهایش نمی رسد .
حالا من و خاله چشم در چشم بهم نگاه می کنیم کلافه و خسته شده ایم .خودش میفهمد که دیگر حوصله شنیدن نداریم .حرفش را عوض می کند (خاله جان مدتی پیش در این جاده تصادفی رخ داده ، میترسم سید که جانباز است و زود عصبی می شود ممکن است کنترل ماشین را از دست بدهد آرام می راند اگر دیر شود به بزرگی خو......
هنوز حرفهای زن داداش تمام نشده که که صدای زززززززززززسمعک مادر میاد .
مادر که زنی شصت و دو ساله است بر اثر فشارهای از دست دادن سه فرزندش و گریه های شبانه روزی و بدتر از همه سن بالا شنوایی اش را به طور کامل از دست داده ، هر چند که با سمعک دیگر نمی شنود اما برای روحیه اش سمعک می زند تا شروع میکند نوبت هیچ کس را نمی دهد و یک ریز حرف می زند از خاطرات گذشته که چی شده و چی رفته و فلانی کی بود و چیکار کرده و چی به سرش اومد.
با دست چپ آرام به شانه مادر میزنم تا نگاهم کند و دست راستم را بر روی گوش راستم میگیرم و چشم در چشم مادر به همراه لب خوانی و با دست چپم اشاره میکنم که سمعکت را ببند صدا می دهد .
مادر که صحبتهای ما را نمی شنود و نگاه طبیعت اطراف می کند و تا این لحظه آرام است و بهانه ای برای حرف زدن ندارد شروع می کند به غرغر کردن (افسانه چرا میزنی ؟چت شده دختر برو اون طرف تر ) جا خوردم دوباره هم همان حرکات را انجام میدهم که این بار شروع می کند به بلند بلند حرف زدن همراه با داد و فریاد زدن گوش خراشی که عین پتک بر سرم فرود می آید حس سوزش عجیبی در گوش چپم پیدا می کنم و مغزم تیر می کشد .
مادر لب به سخن می گشاید مثل همیشه حرفهای تکراری و بی معنی ؟چه کنم ....که خ خراب هست به زهلا گفتم ببر ببر دلوستش کن نبرد چه کنم آخه ؟
زن داداش در صندلی جلو کنار داداش نشسته رو به پشت می کند و با دست اشاره به مادر و بلند بلند می گوید: خاله عالم عیبی ندارد آرام باش .
خاله هم میگوید : آرام باش خواهر آرام باش .
اینجاست که صدای سید هم بالا می رود سید مردی میان سال و فرزند ارشد خانواده با ریش سفیدکوتاه و چهره ای کشیده و چشمانی درشت و یشمی رنگ بسیار مهربان و خوشروست ترکش به گردنش اصابت کرده وقتی درد دارد با بی تابی زیاد مدام راه می رود دکترش گفته باید در طبیعت روستا باشد تا اعصابش آرام شود . ومی پرسد ؟ چه شده ...
زن داداش می گوید : چیزی نیست حواست به رانندگی ات باشد جلویت را نگاه کن .
خاه ادامه می دهد آسید چند دقیقه نگه دار خاله جان مادرت کمی ناراحتی دارد .