امیرعباس افشاری
امیرعباس افشاری
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

قصه

ببر گرسنه در راه رسید. همه در حال شنا کردن هستند ببر گرسنه همه ی اینایی که در حال شنا کردند را خرد.ببر دانه هایش همه ریخت و غصه خرد و غصه خرد. بعد دنبال راه حل گشت،سعی از حیوانات کمک خواست.شیر گفت:«می توانی برای خودت با قلمو چند تا خال بکشی».ببر گفت:«اگر با قلمو جال بکشم همه ی خالم ااز بین میرند».رفت رفت به جغد کمک خواست،جغد گفت:«می توانی با برگ های درخت چند تا خال درست کنی و با چوب به خودت بچسبانی».ببر گفت:«بدنم اذیت می شود». راه رفت راه رفت به یک لاک پپشتی رسید امّا لاک پُشت خواب بود، چَند تا پرنده مسخره اَش کردند و گفتندند:«ببره خال نداره،ببره خال نداره».ببر گریه افتاد.لاک پُشت بیدار شُرد ماجَرارا را فَهمید،لاک پُشت گفت:«چون همه ی انسان هایی را خردی،خال هایت ریخته اَست،اگر بجای گوشت گیاه بخوری، خالت بر می گردد». ببر همه ی گیاهان را خرد تا خال هایش دباره برگشتند.قصه ی ما به سر رسید،کلاغه به خانه اش نرسید.



ببرداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید