شلق شلق و شلپ شپ پاهای برهنه کم مو و پیر در کاه گلی چند روزه در کادری پر از غروپ پاییزی عاری از بهار آنچنان که هر بیننده ای را منگ میکرد و آدم یادش میرفت در کجای هستی ایستادی و زیر پای تو پایان این هستی نیست
همچنان که داشتم مینشستم و فکر میکردم دهان باز کردم،خدا قوت،خوبی ؟
_ سلام،قربونت،خوبی
منم جواب دادم،ممنون،من هم خوبم،انگار که دوست داشتم حرف بزنه.....از دور رمه ای در حال حرکت بود که از دشت داشتن بر میگشتن و کنار دیده گانم کمی آنطرفتر بزغاله و گوسفندی نهیف در پرچین کنجله کرده بودند،هه .. انگار هفت پشت غریبه بودند،شایدم حرفاشون تموم شده بود در این حین متوجه شدم که عموم داره با من حرف میزنه همچنان که داشت آب میریخت با پا هم تو کاهگل راه میرفت
_....خدا کنه امسال بارون خوب بزنه و کشاورزی هامون خوب محصول بدن و تهش هم چیزی واسه پس انداز و..(مکثی کرد ) این گله بمونه (نفسی شاید سرد کشید که در چهره جاافتاده پیرش خیلی مشخص نشد)...هی... خدایا خودت به ما کمک کن..
منم که که فقط نظاره گر بودم با سر حرفاش رو تایید کردم و گفتم : خدا بزرگه ،دیگه بسه!!
عموم که متعجب شده بودگفت چی بسه؟؟
خودمم خندم گرفت،گفتم : کاهگل رو میگم دیگه بپوشونش واسه فردا و فرداهم کاه زمستون میش و بره ها را بپوشون
گفت : آها ....خنده ای سرد کرد و گفت نه کمی دیگه مونده....
بوی کاهگل داشت مدهوشم میکرد انگار داروی فراموشی بود نمیتونستم فکر کنم ،انگار هر بار قسمت بیشتری از دلم میریخت نمیدونم ..شاید خاک و آب و طبیعت وبشریت دست به دست هم داده بودند که بگن
فیض روح القدس از باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند،آنچه مسیحا میکرد