بسم الله الرحمن الرحیم
فصل دوم*- پسر
فقط با سرعت دور شدم و یک بار هم به پشتم نگاه نینداختم، اگر چه حسی در درونم مرا به این ترغیب می کرد اما انگار ترس، ترس از بازگشتن و دیدن نابودی پدرم، غالب بود. آنقدر دویدم که از روستا تنها نورانیت خانه های در حال سوختن به چشم می آمد، در زمینه ای کاملا تاریک. خسته بودم، خسته از دویدن، مضطرب و هر لحظه فکر پدر آزارم میداد، یعنی واقعا بی پدر شدم، یتیم و تنها؟
البته تصمیم داشتم که به شهر برومبه آن ها هشدار بدهم که آماده باشند که یا همه بمیرند، یا ... همم ، هر چه زودتر شهر را ترک کنند. هر چند باید آتش سوزی را دیده باشند اما احتمالا نمی دانند که چه تهدیدی به سویشان می آید. شهر تا این جا خیلی فاصله نداشت، نرم نرمک، تا سحر به شهر می رسیدم. حرکت کردم و افکار پریشان هم به دنبالم آمد، افکاری تنها، گویی تنهاتر از تنهایی...
*فصل ها با ترتیب قسمت ها رابطه ای حتمی ندارد. ممکن است فصلی دوباره بعد از فصل بعدی خود تکرار شود. در واقع فصل ها نشان دهنده بخش ها و یا زاویه های مختلفی از داستان می باشند.