agh57
agh57
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

هفت فصل-۵

فصل دوم-پسر

والی در حالی که مزاجش از بیداری بی موقع تلخ شده بود، از موسی پرسید: چی شده که این موقع شب اومدی من رو از خواب بلند کردی؟

موسی گویا آدمی بود از بقیه عاقبت اندیش تر، پاسخ داد: این پسر از اهالی قره باغه، آتیش روستا از بهر مغولا بود، خب ... احتمالا خیلی زود میان سراغ ما.

-خب، ما باهاشون کاری نداریم...

گفتم:ما هم کاری نداشتیم...

با ناراحتی از این که جوابش را دادم مرا نگاه کرد، احتمالا اگه ترسش از قبول نکردن حرف من و پذیرش تبعات اون نبود،به خاطر این که مقابل حرفش ایستادم، اهمیتی به حرفم نمی داد و مرا تنبیه هم می کرد. اما ترس... باعث بود که عقل کاری نکند که‌ قیمت خیلی سنگینی دارد.خیلی خوب احتمال میداد اصرار بر عزت، جز مصیبت نخواهد گذاشت، پس از حرفش کوتاه آمد و خیلی راحت دستور داد مردم و نیرو ها تا صبح آماده شوند...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید