فصل دوم- پسر
صلوات مردم که تمام شد، والی شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم، خبری را امشب به من رساندند که خیلی ناراحت شدم. اشک در چشمانم حلقه زد و ذهنم مشغول شد.
با خودم گفتم: این دیگر کیست، اصلا مهم هم نبود چه بر سر ما آمده، حالا این گونه دارد مقابل مردم خود را خوب نشان می دهد.
اما لحظه ای عذاب وجدان گرفتم که نکند راست بگوید... برای همین گفتم نمی دانم شاید هم راست گفته و من نفهمیدم...
والی ادامه می داد و حتی می گریست و مردم را هم به احساس درد و رنج وا می داشت.
–اما آنچه بر سر آن ها آمده، خب، تنها یک وجه قضیه است. این را باید بگویم که خون این عزیز ها قلب ما را به رنج واداشته و خیلی متاثر کرده اما خیلی هم خطر دارد که ما مقابل آن ها بی دفاع و هیچ آمادگی بمانیم و هرگز...
خیلی ها در بخارا منتظر صلح بودند... اما وحشی دنبال صلح نیست همه را کشت. اگر ما هم به هوای صلح برویم نتیجه همانی می شود که در بخارا و خیلی دیگر از شهر ها شد. خون این عزیزان و این وضع، خیلی هم حجت بر ما تمام کرده و انتقام آن ها بر گردن ما و عدل واجب ما و دفاع هنر ما و گردن ما است. همگی با توکل بر خدا بروید و انچه را می توانید بیاورید و خیلی سریع منتظر حمله شوید...