نسخه کاملِ متن زیر اینجاست.
در دوران نوجوانی، همسایهی پیری داشتیم که به صورت قسطی، یک فولکس واگن قورباغهای قدیمی خریده بود؛ از همینهایی که تولید نسل جدیدشان هم، مدتی پیش برای همیشه در جهان متوقف شد.
فولکسواگن او از همان روز خرید متوقف شده بود. تقریباً هیچ وقت ندیدم روی پای خودش راه برود. مگر مواقعی که همهی ما بچههای محل کمک میکردیم تا برای تعمیر، کمی جابجا شود و از پهلویی به پهلوی دیگر بچرخد.
یک بار خانم همسایه به مادرم میگفت: از وقتی فولکس را خریدهایم دیگر هیچجا نمیرویم و این خیلی بد است. قبلاً که ماشین نداشتیم، پارک میرفتیم، مهمانی میرفتیم و خلاصه هفتهای نبود که کامل در خانه بمانیم.
در ادامه توضیح داد که هر وقت میخواهند بیرون بروند، پیرمرد میگوید: «تاکسی نمیگیرم. چرا پول تاکسی بدهم؟ خودمان ماشین داریم.»
میگفتند: ماشین که خراب است. پس با اتوبوس برویم.
پیرمرد پاسخ میداده: «وقتی کسی ماشین شخصی دارد و خانوادهاش را راحت میتواند اینور و آنور ببرد، زن و بچه را داخل اتوبوس، به کنسرو تبدیل نمیکند.»
ظاهراً هر بار که بحث بیرون رفتن میشده، حاصل نهایی این بوده که پیرمرد یک ساعتی سر در موتور فولکس میکرد و بعد هم، خسته و سیاه و کثیف، به خانه باز میگشت.
داستان پیرمرد را حداقل برای دو دهه فراموش کرده بودم. اما مدتی است که هر روز به بهانهای برایم تداعی میشود.
میگویی: «در فلان زمینه کتاب بخوان». میگوید «من خودم در همان زمینه کتاب نوشتهم.»
میگویی: «برو پای حرف فلان معلم بنشین». میگوید: «من خودم معلمم و دیگر نمیشود پای حرف معلمی بنشینم که همان حرفها را درس میدهد.»
میگویی: «تجربهی کار برای فلان استارتآپ عالی است». میگوید: «من خودم سه تا استارتآپ با موضوع مشابه دارم. نمیتوانم کارمند شرکت رقیب شوم.»
میگویی: در فلان موسسه یا مرکز آموزشی درس بده؛ دیده و شنیده میشوی. میگوید: من خودم موسسهی آموزشی دارم و میخواهم وقتم را برای توسعهی کسب و کار خودم بگذارم.
هر بار که یکی از این میگویی و میگویمها روی میدهد، یاد پیرمرد همسایهمان میافتم. تنها خاصیت فولکس کهنهاش این بود که برای روز تشییع جنازهاش، در حد چند دقیقه سایه بان پیکرش شد تا مردم بالای سرش فاتحه بخوانند.