سال سوم راهنمایی را تازه شروع کرده بودم که رسما شدم کارگر یک کارگاه. با تاکید بر روی رسما. چهارشنبه به بعد را به طور کامل و چهار روز اول هفته را پاره وقت کار می کردم. شده بودم کارگر یک کابینت سازی بزرگ در یک شهر کوچک. خیلی کوچک. قبلا هم در همینجا شاگردی کرده بودم ولی این بار فرق داشت. برنامه ی مشخصی داشتم و ساعت کاری دقیق ثبت می کردم. با صاحب کارم حرف زده بودم. "و مرد باید سر حرفش باشد".
تابستان آن سال باید آزمون میدادم، آزمون ورود به مدرسه نمونه دولتی. به مادرم قول داده بودم حتما در آزمون شرکت کنم و دبیرستان خوبی قبول شوم. مادرم هرروز به من یاداوری می کرد که درس نمی خوانم. "پسرم همیشه میتونی بری سر کار ولی همیشه نمیتونی درس بخونی!" من هم یک گوش را در میکردم و گوش دیگر را با عذاب وجدان دروازه!
یک هفته کار را زدم زمین. درس خواندم و امتحان دادم. "و مرد باید روی حرفش باشد". نتایج آزمون اعلام شد و وقت ثبتنام مدارس رسید. قبول نشده بودم. من و شرمندگی، مادر و غصه. پیش خودم انتظاری نداشتم، اما مادرم چه؟ او انتظار داشت پسر باهوشش دانش آموز مدرسه نمونه شود. همه مادرها پسرانشان را باهوش می دانند.
رفتم مدرسه کارودانش ثبت نام کردم. برگشتم سر کار. الکی که نیست، کارها عقب می ماند، جواب مشتری را باید بدهم. چند روزی گذشت، حوالی ۱۱ظهر بود، موبایلم زنگ خورد. آن "دوازده دو صفر" افسانه ای! شماره آشنا بود، صادق حسنی. معاون مدرسه راهنماییم.خیلی خوب بودیم باهم؛ مثل برادر بزرگترم بود.
+سلااام اقای حسنی! چه عجب یادی از ما کردی؟ خو...
-پرونده تحصیلیتو با شش تا عکس سه در چهار بردار بیا اینجا.
قطع کرد! حتما مسئله ای پیش آمده، وگرنه اینطور مکالمه ها از حسنی بعید است. موتور صاحب کارم را برداشتم، یک کله رفتم سمت کارودانش. پرونده را گرفتم، عذرخواهی کردم و نفهمیدم چطور خودم را رساندم به مدرسه راهنماییم. ماشین حسنی دم در بود، سمند سفید کارواش ندیده.
داشتم از در حیاط وارد میشدم که صدای دزد گیر سمند آمد. و بلافاصله حسنی گفت بشین بریم. نپرسیدم کجا، نه که نخواسته باشم! نمی توانستم. استارت را زد و گازش را گرفت تا خود مقصد. نمیشناختمش، نه مقصد را نه حسنی عصبی کنارم را. "دبیرستان نمونه دولتی فلانی" ، روی تابلوی سرمه ای بالای در نوشته بود. داخل شدیم. حسنی آن جوان خوش مشرب سابق شد و با مسئولان دبیرستان احوال پرسی کرد. نشستیم. پرونده را به مسئول ثبت نام داد؛ "همون احمقیه که واسه ثبتنام نیومده بود". برایمان چای آوردند. و من شدم دانش آموز دبیرستان نمونه دولتی فلانی.
ادامه دارد...